دوستان عزیز از اینکه من لایق دونستین آمد این داستان رو گوش کنید خیلی خوشحال شدم من ۳۱ سالمه
می خوام براتون تعریف کنم در مورد وقتی هستش که من خسته و کوفته از سر کار آمده بودم خونه بزنم هم گفتم عشقم واسه من یه چیز آماده کن فرق نمیکنه فقط از سری که می خوام برم گفت چرا به این عجله ای که گفتم قراره فردا بازدید بیاد شرکت مون و ما هم باید از کارهای عقب افتاده را انجام بدیم تا موقعی که بازدید کردن فلان کار انجام نشده و پروژه نموده و همین هم باعث یاد گرفتم چیزی نگن بهش گفتم عزیزم چی شده چیز مهمی نیست تا اینو گفت بیشتر کردم که اتفاق افتاده و زنم هم بهم میگن خلاصه عزیز من گفت که گفتار امشب دوستش بیاد گفتم چقدر خوب قدمش رو چشم از آن نگران نباش من تا قبل از شب خونه خلاصه خریدی چیزی لازم بود برام بفرست اونارو میخرم خلاصه همینطور هم شد رفتم اونجا چیز های باحال خریدم هرچی که لازم بود را خریدم آوردم خونه دوست زنم هم زنگ زد به همسرم گفت رسیده بود به من تصمیم گرفتم برم دنبالش خلاصه رفتم دنبالشون آوردمش خونه دوست عزیز تا سحر چه حالیه تا همینجا بسته دوست دارم بیشتر توضیح میدم من پارت اول داستانی بود واسه پارت های بعدی پست های بعدی من در نظر دارم اینجوری بهتره داستان حجابش نوین فیلم سینمایی تعطیلی داستان ما توی چند خط بنام بشه ولی اینجا منم اینطوری نیست این داستان های ماه ادامه دارد و به صورت داستانی هست خب دوستان عزیز مرسی ازتون واقعا مرسی از حمایت هاتون از کامنت هایی که میزاری �ی یه کامنت لایک هم نکنید همین که به صورت معنوی از من حمایت میکنید واسه من کافیه توی داستان دیگه بدرود