آمپول زدن خواهرم

من یه روز بعد از ظهر توی خونه تنها بودم و داشتم به کارای خودم می‌رسیدم. خواهرم، نازنین، ۱۶ سالش بود و همیشه خیلی فعال و پرانرژی بود. قدش حدود ۱۶۰ سانتی‌متر بود و پوستش روشن و صاف بود. موهای بلند و قهوه‌ای روشنش همیشه به هم ریخته بود و چشماش هم سبز و درخشان بود. نازنین همیشه به من می‌گفت که من برادر بزرگ‌ترش هستم و باید مراقبش باشم.

اون روز، نازنین به من گفت که باید آمپول بزنه، چون دکترش گفته بود که باید واکسن جدیدی بگیره. اما چون هیچ‌کس خونه نبود، نازنین کمی نگران بود. من هم بهش گفتم: “نگران نباش، من می‌تونم بهت کمک کنم. فقط باید آرامش داشته باشی.”

نازنین کمی ترسیده بود و گفت: “من از آمپول زدن می‌ترسم. همیشه فکر می‌کنم که دردش خیلی زیاده.” من سعی کردم بهش آرامش بدم و گفتم: “فقط چند ثانیه درد می‌کشه و بعدش تموم می‌شه. من اینجا هستم و کنارت می‌مونم.”

اولش نازنین کمی مردد بود، اما بعد از چند دقیقه تصمیم گرفت که این کار رو انجام بده. من وسایل لازم رو آماده کردم و بهش گفتم: “فقط نفس عمیق بکش و به چیزی فکر کن که دوست داری.” نازنین چشماش رو بست و سعی کرد خودش رو آرام کنه.

وقتی آمپول رو آماده کردم، بهش گفتم: “حالا آماده‌ای؟” نازنین سرش رو تکون داد و گفت: “آره، ولی خیلی می‌ترسم.” من بهش گفتم: “فقط به من نگاه کن و نفس عمیق بکش.”

وقتی سوزن رو به بازوش نزدیک کردم، نازنین کمی لرزید، اما من بهش گفتم: “فقط یک لحظه، و بعدش تموم می‌شه.” و در نهایت، آمپول رو زدم. نازنین یک لحظه درد رو حس کرد، اما بعدش نفسش رو بیرون داد و گفت: “اینکه خیلی هم بد نبود!”

بعد از اینکه کار تموم شد، نازنین خیلی خوشحال شد و گفت: “ممنون که کمکم کردی! فکر می‌کردم خیلی دردناک باشه، اما اینطور نبود.” من هم بهش گفتم: “می‌دونی، گاهی اوقات ترس ما از چیزی بیشتر از خود اون چیزه. وقتی با هم هستیم، می‌تونیم به راحتی از پسش بربیایم.”

این تجربه به من یاد داد که باید همیشه در کنار هم باشیم و به همدیگه کمک کنیم، حتی در مواقعی که به نظر می‌رسه کار سختی باشه. نازنین هم یاد گرفت که ترس‌هاش رو کنار بذاره و به خودش اعتماد کنه. > ahmad: بعد از اینکه آمپول رو به نازنین زدم و او هم احساس راحتی کرد، تصمیم گرفتیم که کمی استراحت کنیم. نازنین با لبخند گفت: “حالا که این کار رو انجام دادم، می‌خوام یه چیزی خوشمزه درست کنم. چه چیزی دوست داری؟” من هم با خوشحالی گفتم: “چرا یه کیک شکلاتی درست نمی‌کنی؟”

نازنین با شوق به آشپزخانه رفت و من هم دنبالش رفتم. وقتی وارد آشپزخانه شدیم، نازنین شروع کرد به جمع کردن مواد لازم. آرد، شکر، تخم‌مرغ و البته شکلات! من هم بهش کمک می‌کردم و هر بار که چیزی رو بهش می‌دادم، می‌گفتم: “این یکی رو خوب هم بزن، تا کیک خوشمزه‌تری داشته باشیم.”

در حین درست کردن کیک، نازنین شروع کرد به صحبت کردن درباره‌ی روزش. گفت: “امروز توی مدرسه، معلم‌مون درباره‌ی پروژه‌های علمی صحبت کرد. من می‌خوام یه پروژه درباره‌ی انرژی‌های تجدیدپذیر انجام بدم.” من هم با علاقه بهش گوش می‌دادم و گفتم: “این خیلی جالبه! می‌تونی درباره‌ی انرژی خورشیدی یا باد تحقیق کنی.”

وقتی کیک رو توی فر گذاشتیم، نازنین گفت: “حالا که این کار رو کردیم، می‌خوایم یه فیلم هم ببینیم؟” من هم با کمال میل قبول کردم و گفتیم که بعد از اینکه کیک پخته شد، می‌ریم توی اتاق نشیمن و فیلم می‌بینیم.

کیک بعد از حدود ۳۰ دقیقه آماده شد و بوی خوشش کل خونه رو پر کرده بود. نازنین با ذوق گفت: “بیا ببینیم چقدر خوب شده!” وقتی کیک رو از فر درآوردیم، واقعا عالی به نظر می‌رسید. نازنین با دقت برش‌هایی از کیک رو برید و هر کدوم رو توی بشقاب گذاشت.

ما نشستیم و کیک رو با چای خوردیم. نازنین با هر لقمه‌ای که می‌خورد، بیشتر و بیشتر خوشحال می‌شد. گفت: “این بهترین کیکیه که تا حالا درست کردم!” من هم با خنده گفتم: “البته که اینطور هست! چون تو بهترین آشپز دنیا هستی!”

بعد از خوردن کیک، نازنین گفت: “می‌دونی، امروز خیلی چیزها یاد گرفتم. نه تنها درباره‌ی آمپول زدن، بلکه درباره‌ی اینکه چطور می‌تونیم با هم کار کنیم و از همدیگه حمایت کنیم.” من هم بهش گفتم: “دقیقا! و این فقط درباره‌ی آمپول نیست. تو هر روز می‌تونی چیزای جدید یاد بگیری و به خودت اعتماد کنی.”

در نهایت، ما تصمیم گرفتیم که فیلمی که خیلی دوست داشتیم رو ببینیم. وقتی فیلم شروع شد، من و نازنین کنار هم نشسته بودیم و به داستان فیلم گوش می‌دادیم. این لحظات برای ما خیلی ارزشمند بود و به ما یادآوری می‌کرد که چقدر مهمه که در کنار هم باشیم و از همدیگه حمایت کنیم.

این روز به من یاد داد که حتی در مواقعی که به نظر می‌رسه کارها سخت و ترسناک هستن، با هم بودن و حمایت از همدیگه می‌تونه همه چیز رو راحت‌تر کنه. نازنین هم یاد گرفت که ترس‌هاش رو کنار بذاره و به خودش اعتماد کنه. و اینطور بود که ما نه تنها یک روز خوب رو گذروندیم، بلکه یک درس مهم هم از همدیگه گرفتیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *