پدرام هستم و 21 سالمه داستانی که میخوام براتون تعریف کنم مربوط به هفته قبل هستش.
اون موقع تازه رفته بودم خونه ی خاله ام مینا.
رابطه منو خاله مینا مدتی بود که خراب شده بود.
منم دنبال این بودم برم خونه اش و یه جورایی باهاش آشتی کنم.
خلاصه بارو بندیل سفرو بستم و شب قبل آماده شدم.
بلاخره روز موعود رسید صبح ساعت 7 بئد بیدار شده بودم از اونجایی که همه چیو از قبل آماده کرده بودم حرکت کردم رفتم سمت شیراز خونه ی خاله مینا.
خوب بزارین اول از خودم و خاله مینا بگم.
من پدرامم بیست و یک سالمه مجردم و هنوز ازدواج نکردم دانشجوی پرستاری هستم.
خالم مینا هم دو سال از من کوچیکتره ما از بچگی با هم هم بازی بودیم و رابطمون فراتر از خاله و خواهر زاده هستش.
طوری با هم راحتیم هر وقت مشکلی برا یکی از ما به وجود بیاد اون دیگه کمکش میکنه بدون هیچ چشم داشتیو
خاله مینا دو سالی میشه با بهنام ازدواج کرده بهنام پسر عموش هستش.
اونم شغل ازاد داره و تو کار صادرات و وارداته و وضعش هم خیلی خوبه.
خلاصه نگم براتون رفتم شیراز گفتم این سری سوپرایزشون کنم زنگ آیفون رو زدم دیدم بهنام برداشت گفتم بنده آقای محمدی هستم از داره آگاهی هستم شما آقای بهنام .. .هستین.
گفتش آره چی شده اتفاقی افتاده خیلی ترسیده بود.
گفتم یه سری جنس قاچاق وارد کردین ومحمولتون لو رفته.
گفتش من تمام کارام قانونیه برام پاپوش دوختن.
گفتم معلوم میشه فعلا بیایین پایین.
خیلی ترسیده بود.
اومدپایین من صورتمو اونور کرده بودم.با ترسو لرز اومد پایین گفت ببخشید میشه بیشتر توضییح بدین.
گفتم توضییحاتو اداره ی آگاهی میدین ولی فعلا براتون اینو بگم شما ایسگاه شدین و نیازی نیست برین آگاهی و من وساطتت کردن فعلا کاری باهاتون نداشته باشن.صورتمو ک برردوندم خیلی عصبانی شد یه سیلی زد به صورتم البته حق داشت واقعا ترسیده بود خیلی.
خوب این بود داستانم امیدوارم خوشتون اومده باشه نظر یادتون نره.