داستان من و عمه کوثر

سلامی دوباره خدمت یکایک شما عزیزان همیشه در صحنه.

و دوستداران فانتزی های خاص.

به نام خدا میلاد هستم و دو سالی میشه که رشته مدیریت بازرگانی میخونم.

ماجرا از اونجا شروع شد که واس استراحت بعد از امتحانات دانشگاهی چند روزی برم خونه ی عمه ام کوثر.

خلاصه خودمو برای سفر آماده میکردم تا بتونم فردای روز بعدش زودتر برم خونه ی عمه ام کوثر.

خلاصه روز موعود رسید.

این سری بر خلاف سایر وقت های قبل تصمیم گرفتم سوپرایزشون کنم برم و بدون سوپرایز نرم.

زنگ زدم بلیط گرفتم و گفتن بلیط ساعت 8 پر شده ای دل غافل .

پرسیدم سرویس بعدی برا ساعت چنده که گفتن ساعت ده خلاصه خیلی خوشحال شدم فکرک ردم دیگه امروز م دیگه نمیتونم برم مسافرت.

گفتم برم تا وقتی که ساعت ده بشه برم یه استراحتی بکنم یه چرتی بزنم باز بلند بشم چرت زدمبعدش بیدار شدم دیدم ای دل غافل ساعت که یازدهو نیمه.

گفتم واقعا یعین خاک تو سرم.

و باز زنگ زدم و از ساعت بعدتر جویا شدم که گفتن ساعت یک هستم.

دوباره گفتم این سری میرم ساعت یک تنظیم میکنم گوشیو بیدار میشم راحت.

گوشبو تنظیم کردم خوابیدم بعد دیدم ای دل غاقل ساعت دو نیم بیدار شدم.

با خودم گفتم ینی چی من تنظیم کردم بیدار بشم بعد نگاه کردم جای ساعت 13 زده بودم یک یعنی آلارم برا یک نصف شب بود.

خوب به نظرتون بعدش چی شد خوب معلومه ساعت بعدیو پرسیدم که گفت ساعت 9 هستش بله 9 شب.

خیلی اعصابک خراب شد گفتم باید هر طور شه من باید امروز برم که گفتم میرم همین الان ترمینال و تا ساعت 9 صبر میکنم.

فکرشو بکنین واسه اینکه بتونم امروز حرکت کنم پس شش هفت ساعت قبلش میرم ترمینال تا لاقل دم دستم باشه سریع سوار بشم مثه سری های قبل نشه.

خلاصه رفتم اونجا نمیدونستم از بیکاری چیکار کنم با خودم گفتم پس برم یه چرتی بزنم و باز دیدم در کمال نب باوری طوری خوابم برد نفهمیدم چی شده بود ساعت 10 شب بود و سرویس حرکت کرده بود.

منم دلمو زدم به دریا اعصابم خیلی خراب بود.

دو بطری اب برداشتم با یه سری خوراکی خریدم پیاده حرکت کردم گفتم ما که شنس نداریم.

بیست ساعت صبر کردیم هیچ فایده ای نداشت لاقل بیست ساعت راه بریک جداقل بیست کیلومترو میتونیم بریم.

مرسی ازتون این بود داستان من وقتی که میخواستم برم خونه ی عمه کوثر

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *