داستان سفر به شمال

سلام بچه ها من سارا هستم ۲۵ سالمه قدم ۱۷۰ سانتی متر است ۶۱ کیلوگرم وزنم

رنگ پوست من تقریباً هست شما هم نیمه بلند هستش من تو دانشگاه رئیس یکی از اکیپ های دخترونه هستند چند تا ک** بزرگ رئیس یکی پا بودن تاریکی یکی پایین تر بود که همشون از یه جنسیت خاص بودن این تیپ دخترها جدایی کی پسرا داد از طریق دانشگاه اردو برگزار شد که متاسفانه � مخالفت رئیس مدرسه ببخشید رئیس دانشگاه انجام می‌دهد و همین امر باعث شد خیلی از بچه ها ناراحت میشم و تو دلمون موند خود بچه‌ها را با هم صحبت کردیم که با همیشه در ارتباطی یکی پای دختر چه پسر و تصمیم گرفته با هم بریم دختر و پسر ها به همراه کیا چندتا والدینشون اگه دوست دختری با دوست پسر سه چهار تا از والدین همراهم هستند به خاطر اینکه بالاخره قناری سفید نو کسی نخواد کسی از پسرهاست استفاده کنه از این موضوع کار از محکم کاری عیب نمیکنه به روز تعطیلی بود ما خودمون باری صحبت کرد این موافقت کرد که این تعطیلی یه روز دیگه اضافه کنیم کلاس برگزار می شد اون روز کنسل کردیم و خلاصه ۴ قرار بود بوسه کرده بودیم از خط قرار بود سه روز بریم شمال بعد برگردیم خلاصه داستان یکی که خیلی بزرگ بودیم یک گروه خیلی بزرگ متشکل از دانشجوهای دختر و پسر رفتیم اونجا خیلی خوش گذشت آشپزی چرا دخترا انجام می دادم پسر هم کارای مردونه مثل موش خوری سر زدن درآوردن انجام دادم زحمتها گردن ما دخترا �اصه در کل خوش گذشت اردوی خیلی جالب بود و خوش گذشت ۱۰ سال از این که تا آخر داستان ما را همراهی کردین اگه شما هم داستان‌های دارید درمورد اردو رفتن حضرت بخش کامنت به خدا میسپارم به خدا نگهدار به شمادوستان عزیز

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *