داستان زن همسایه

درود به همه شما دوستان عزیز من بهناز هستم و ۳۱ سالمه

قدم ۱۷۵ سانتی متر ۶۱ کیلوگرم رنگ پوست گندمی چشام هم قهوه ای رنگ رفته ماجرایی که می خوام براتون تعریف کنم در مورد یکی از پسرهای همسایه همسایه مون هستش همسایه روبرویی مون یه پسری داشت به اسم اسم علی تازه تو محله اومده بودیم و آشنایی به خاصی به این محله نداشتیم خستم از طریق علی محل چطوره مردم همیشه چطورن چه خصوصیاتی دارند تو شهری که ما بودیم به ندرت های آپارتمانی وجود داشت تقریباً کل خانه ها حالت ویلایی داشتن با یه حیاط بزرگ خیلی رمانتیک اکثر مردم حیوانات و پرنده های خانگی تربیت می کردم نگه می داشتند و سه مرغ و خروس گوسفند گاو داشتن ۲۱ کبوتر خلاصه خیلی زیبا و جالب �لب‌تر اینکه خیلی از همسایه ها ان سر کوچه جمع می‌شدند و تقریباً ۲۰۰ متر می‌آمدند معاوضه میکردم خرید و فروش میکردم خیلی پرورش می دادند تا از این طریق کسب درآمد می کردند خیلی ها از این طریق شیر گوسفند و گاو هاش رو میفرستم همین عامل باعث شد من برم اونجا چه چیزهایی خرید کنیم دیدم آقا علیمی داره شیر گاو میفروشه تو خونشون چندتا گاو ماده روزانه کلی شیر � دانم نمی آری اینجا میفروشه رفتم پیشش و ازش خرید کردم با چند سری رفته و کم کم با شنیدم آشنایت رفته‌رفته فراتر از آشنایی ساده بود دیشب که رفته بودم اونجا آخرای کار بود موقع برگشت می خواستم بدونم که خداوردی گفتم شما رو میرسونم خونمون که کنار هم هست درسته چند قدیمی را نیست ولی خوب دیگه اینجوری نصفشو امنیت ممکنه زیاد خوب نباشه و ممکن اتفاقی بیفته گفتم مرسی ازتون نیازی نیست چرا کردها خرمنم تصویب شد اما قبول نکردم با اینکه نیازی نبود نیاز بود خودم از خدام بود که دخترا رو میشناختم وقتی چیزی را به خانم میگن وقتی نخوان میگن آره اصن یه وضعیه قاسم نرسید و رابطه ما بیشتر شد تا اینکه تصمیم گرفتی با هم ازدواج اولین اعتراف علی خودش اومد کرد گفت اگه تو راضی باشی می بره برگر قبول کرده ولی گفتم این خانواده‌ها هم هستند بعد از خودمان به خانواده که قبول می‌کند که قبول نمیکنه خلاصه همینطور همیشه تو خانواده هم در کمال ناباوری راضی شدم ای دوستان عزیز با هم ازدواج کنند آثاری که با چهارم علیزاده زندگی خیلی خوبی داره مثل تو ازدواج کنیم اینطور نباشه تا چشم بندی و باز کنیم ببینیم ۶۰ ساله مان شده اگه بخوام بچه دار بشیم بچه می شود تا سن ۱۰ سالگی شم نمی‌بینیم و این خیلی بده چه برسه به اینکه رو ببینیم هایدا ساندویچ

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *