من و خواهرم بنفشه، که دو سال از من کوچیکتره، یه روز تابستونی تصمیم گرفتیم که وقتی مامان و بابا برای سفر رفتن، یه روز فوقالعاده رو با هم بگذرونیم. من ۱۵ سالمه و بنفشه ۱۳ سالشه. من قد بلند و لاغر هستم با موهای قهوهای و چشمای سبز، در حالی که بنفشه قدش کوتاهتره و موهای بلوند و فر داره. پوستش هم روشنتر از من هست و همیشه با لبخندش همه رو جذب میکنه.
اون روز صبح، وقتی بیدار شدیم، تصمیم گرفتیم که به پارک نزدیک خونهمون بریم. پارک همیشه پر از زندگی و شلوغی بود و ما عاشق بازی کردن در اونجا بودیم. بعد از صبحانه، وسایلمون رو برداشتیم؛ یه توپ فوتبال، چند تا اسنک و آبمیوه.
وقتی به پارک رسیدیم، دیدیم که بچهها دارن فوتبال بازی میکنن. بنفشه با ذوق گفت: “بیایید باهاشون بازی کنیم!” منم که همیشه دوست داشتم خواهرم خوشحال باشه، قبول کردم.
ما به گروه بچهها ملحق شدیم و بازی شروع شد. بنفشه خیلی خوب بازی میکرد و من هم سعی میکردم بهش کمک کنم. بعد از نیم ساعت بازی، همهمون خسته و تشنه شدیم. نشستیم روی چمن و آبمیوههامون رو خوردیم.
در حین استراحت، بنفشه گفت: “میدونی، من همیشه دوست داشتم یه روز با هم به یه سفر واقعی بریم، نه فقط توی پارک.” منم باهاش موافق بودم و گفتم: “چرا که نه؟ میتونیم یه روز به دریا بریم یا حتی کوهنوردی کنیم!”
بعد از استراحت، تصمیم گرفتیم که به سمت دریاچه پارک بریم. وقتی به دریاچه رسیدیم، دیدیم که قایقهای کوچکی برای اجاره وجود داره. بنفشه با چشمای درخشانش گفت: “بیایید قایق کرایه کنیم!”
ما قایق رو کرایه کردیم و به وسط دریاچه رفتیم. بنفشه که خیلی هیجانزده بود، شروع کرد به پارو زدن و من هم کمکش کردم. دریاچه خیلی زیبا بود و آسمون آبی و صاف. احساس میکردیم که توی یه دنیای دیگهای هستیم.
بعد از چند دقیقه، بنفشه گفت: “ببین، اونجا یه جزیره کوچیکه!” ما به سمت جزیره رفتیم و وقتی بهش رسیدیم، متوجه شدیم که پر از درختان سبز و گلهای رنگارنگه. تصمیم گرفتیم کمی در جزیره بگردیم.
در حین گشت و گذار، بنفشه یه گل زیبا پیدا کرد و گفت: “این رو برای مامان میبرم!” منم گفتم: “عالیه! مامان حتماً خوشش میاد.”
بعد از چند ساعت گشت و گذار، به قایق برگشتیم و به سمت ساحل برگشتیم. وقتی به خونه رسیدیم، احساس میکردیم که یه روز فوقالعاده رو گذروندیم.
این روز به من یاد داد که چقدر مهمه که با خانواده و دوستان وقت بگذرونیم و از لحظات ساده زندگی لذت ببریم. هرچند که مامان و بابا نبودن، اما ما تونستیم یه روز خاص و به یاد موندنی بسازیم. > ahmad: بعد از اینکه به خونه برگشتیم، بنفشه با گل زیبا توی دستش به سمت اتاقش رفت و من هم به اتاق خودم رفتم. اما هنوز هیجان اون روز توی دلم بود. به یاد قایقسواری و جزیره کوچیک، لبخند به لبم نشسته بود.
چند دقیقه بعد، بنفشه اومد توی اتاقم و گفت: “ببین، میخوام این گل رو برای مامان توی اتاقش بذارم. فکر میکنی خوبه؟” منم گفتم: “آره، حتماً! مامان وقتی برگرده، خیلی خوشحال میشه.”
بنابراین، با هم رفتیم به اتاق مامان و گل رو توی گلدون گذاشتیم. بنفشه با دقت گل رو تنظیم کرد و گفت: “این گل یادآور روز خوبی که گذروندیم، میشه.”
بعد از اینکه کارمون تموم شد، تصمیم گرفتیم که یه فیلم ببینیم. به سالن رفتیم و تلویزیون رو روشن کردیم. بنفشه همیشه فیلمهای کمدی رو دوست داشت و من هم باهاش موافق بودم. بنابراین، یکی از فیلمهای کمدی مورد علاقهمون رو انتخاب کردیم و نشستیم به تماشا.
در حین تماشای فیلم، بنفشه شروع کرد به خندیدن و من هم بهش ملحق شدم. این خندهها و لحظات شاد، باعث شد که احساس کنیم که هیچ چیزی نمیتونه ما رو از هم جدا کنه.
بعد از فیلم، بنفشه گفت: “میدونی، من فکر میکنم که ما باید بیشتر وقتهامون رو با هم بگذرونیم. این روز خیلی خوب بود.” من هم با سر تایید کردم و گفتم: “دقیقاً! ما باید برنامهریزی کنیم و هر هفته یه روز رو برای خودمون داشته باشیم.”
این صحبتها باعث شد که ما تصمیم بگیریم که هر هفته یک فعالیت جدید رو امتحان کنیم. مثلاً یک هفته به سینما بریم، هفته بعدش به کوهنوردی، و هفته بعدش هم شاید به یک موزه.
چند روز بعد، وقتی مامان و بابا برگشتن، ما با انرژی و هیجان بهشون گفتیم که چه روز خوبی رو گذروندیم و چقدر خوشحالیم که با هم بودیم. مامان با لبخند گفت: “خیلی خوبه که شما دو تا اینقدر با هم وقت میگذرونید. این بهترین هدیهایه که میتونید به هم بدید.”
این روز به ما یاد داد که حتی وقتی والدینمون نیستن، میتونیم با همدیگه لحظات شاد و به یاد موندنی بسازیم. و از اون به بعد، ما هر هفته یه روز رو برای خودمون اختصاص دادیم و این کار باعث شد که رابطهمون قویتر بشه و بیشتر از همدیگه حمایت کنیم.