زن شوهر دار افغانی

من علی هستم، ۳۲ ساله، با موهای تیره و چشمان قهوه‌ای. همیشه سعی می‌کنم در زندگی‌ام انسان خوبی باشم و به دیگران کمک کنم. در محله‌ام، خانواده‌ای افغانی زندگی می‌کردند که به خاطر شرایط سختی که داشتند، همیشه در ذهنم بودند. شوهر این خانواده، رحمت، مردی سخت‌کوش بود که برای تأمین زندگی‌اش تلاش می‌کرد. همسرش، مریم، زنی مهربان و با روحیه بود که همیشه لبخند بر لب داشت.

یک روز، وقتی که رحمت به سر کار رفته بود، من در حال قدم زدن در محله بودم که ناگهان بوی دود به مشامم رسید. به سمت خانه مریم رفتم و دیدم که از پنجره‌های خانه‌شان دود بیرون می‌آید. قلبم تند تند می‌زد و سریع به سمت درب خانه رفتم. در زدم و فریاد زدم: “مریم! آیا همه‌چیز خوبه؟”

مریم با صدای لرزانی گفت: “نه، آتش گرفته! نمی‌دونم چیکار کنم!” بدون فکر، در را باز کردم و وارد شدم. دود در فضا پخش شده بود و من به سختی می‌توانستم نفس بکشم. مریم در گوشه‌ای ایستاده بود و ترسیده به من نگاه می‌کرد.

گفتم: “نگران نباش، من اینجا هستم. باید سریعاً آتش رو خاموش کنیم.” به سمت آشپزخانه رفتم و دیدم که آتش از روی اجاق گاز شعله‌ور شده و به دیوارها سرایت کرده است. سریعاً به سمت سینک رفتم و آب را باز کردم. با یک سطل آب، آتش را هدف قرار دادم و شروع به خاموش کردنش کردم.

مریم هم به من کمک کرد و با سطل‌های آب به من ملحق شد. در حین کار، به او گفتم: “فقط باید آرامش خودت رو حفظ کنی. ما می‌تونیم این آتش رو خاموش کنیم.” او با دقت به حرف‌هایم گوش می‌داد و سعی می‌کرد تا جایی که می‌تواند کمک کند.

بعد از چند دقیقه تلاش، بالاخره آتش خاموش شد. نفس راحتی کشیدم و به مریم نگاه کردم. او با چشمان پر از اشک و لبخند گفت: “خیلی ممنون، علی! اگر تو نبودید، نمی‌دونم چه بلایی سر ما می‌اومد.” من هم با لبخند گفتم: “این کار من بود. مهم اینه که شما و بچه‌ها خوبید.”

بعد از اینکه اوضاع کمی آرام شد، مریم گفت: “باید به رحمت زنگ بزنم و او را در جریان بگذارم.” من هم به او گفتم که بهتر است تا زمانی که شوهرش برگردد، در خانه بماند و به او کمک کنم تا خسارت‌ها را بررسی کنیم.

چند دقیقه بعد، رحمت به خانه برگشت و با دیدن وضعیت خانه و مریم، نگران شد. اما وقتی مریم به او گفت که من آتش را خاموش کرده‌ام، او با چشمان پر از قدردانی به من نگاه کرد و گفت: “علی، تو واقعاً قهرمان ما هستی. نمی‌دانم چطور از تو تشکر کنم.”

من فقط لبخند زدم و گفتم: “این کار من بود. ما باید همیشه به هم کمک کنیم.” رحمت و مریم از من خواستند که برای شام بمانم و من هم با کمال میل قبول کردم. در حین شام، ما درباره‌ی زندگی و چالش‌هایی که هر کدام از ما با آن‌ها روبرو بودیم، صحبت کردیم.

این حادثه نه تنها باعث شد که من به مریم و رحمت نزدیک‌تر شوم، بلکه به من یادآوری کرد که در زندگی، کمک به دیگران و ایستادن در کنار همدیگر چقدر مهم است. این داستان نشان می‌دهد که گاهی اوقات، یک عمل کوچک می‌تواند زندگی دیگران را نجات دهد و دوستی‌های عمیق‌تری را شکل دهد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *