داستان منو برادر شوهرم وحید

من یه دختر ۲۵ ساله‌ام، با موهای بلند و قهوه‌ای و چشمای عسلی. قد من حدود ۱۶۸ سانتی‌متره و پوست روشنی دارم. چند سالی می‌شه که با شوهرم، سروش، ازدواج کردم. سروش برادرش، وحید، رو خیلی دوست داره و همیشه درباره‌اش صحبت می‌کنه. وحید ۲۸ سالشه و خیلی باهوش و بااستعداد به نظر میاد. موهای مشکی و چشمای تیره‌ای داره و همیشه لبخند بر لبش هست.

اولین بار که وحید رو دیدم، توی مراسم عروسی‌مون بود. او به عنوان یکی از مهمان‌ها اومده بود و من به خاطر مشغله‌های عروسی نتونستم خیلی باهاش صحبت کنم. اما از همون اول، حس کردم که او شخصیتی خاص و جذاب داره. بعد از عروسی، به خاطر اینکه سروش و وحید خیلی به هم نزدیک بودن، من هم کم‌کم با وحید آشنا شدم.

چند ماه بعد از عروسی، سروش و من تصمیم گرفتیم که به یک سفر خانوادگی بریم و وحید هم به ما ملحق شد. سفر به شمال کشور بود و ما سه نفر با هم به سمت دریا حرکت کردیم. در طول راه، وحید با شوخی‌ها و داستان‌های جالبش، فضای سفر رو خیلی شاد کرد. من هم سعی می‌کردم باهاش هم‌صحبت بشم و از تجربیاتش بپرسم.

وقتی به ویلا رسیدیم، وحید پیشنهاد داد که یک شب دور آتش بشینیم و داستان بگیم. این ایده خیلی جالب بود و ما سه نفر دور آتش نشسته بودیم و به همدیگه داستان‌های خنده‌دار و خاطرات بچگی‌مون رو تعریف می‌کردیم. در این بین، من متوجه شدم که وحید چقدر به زندگی و آینده‌اش فکر می‌کنه و چقدر برایش مهمه که به اهدافش برسه.

کم‌کم، من و وحید بیشتر با هم صحبت می‌کردیم و احساس می‌کردم که یک ارتباط خاصی بین ما شکل می‌گیره. اما همیشه سعی می‌کردم این احساسات رو کنترل کنم، چون او برادر شوهرم بود و نمی‌خواستم به هیچ وجه مشکلی پیش بیاد.

بعد از سفر، وحید به خاطر کارش به شهر دیگه‌ای رفت و من و سروش به زندگی روزمره‌مون ادامه دادیم. اما هر بار که وحید به خانه می‌آمد، من احساس می‌کردم که دوباره اون ارتباط خاص بین ما زنده می‌شه. وحید همیشه با شوخی و خنده می‌اومد و من هم سعی می‌کردم باهاش هم‌صحبت بشم.

یک روز، سروش به من گفت که وحید به خاطر یک پروژه مهم به شهر ما برگشته و می‌خواد با ما شام بخوره. من خیلی هیجان‌زده شدم و تصمیم گرفتم که یک شام خوشمزه درست کنم. وقتی وحید اومد، همه چیز خیلی خوب پیش رفت. ما سه نفر با هم شام خوردیم و بعد از شام، وحید و من شروع کردیم به صحبت کردن درباره‌ی کار و زندگی.

در حین صحبت، وحید ناگهان گفت: “می‌دونی، من همیشه به تو احترام گذاشتم و فکر می‌کنم که تو خیلی باهوش و بااستعداد هستی.” این جمله باعث شد که قلبم تند بزند. من هم با خجالت گفتم: “ممنون، تو هم همیشه برای من الهام‌بخش بودی.”

از اون روز به بعد، ما بیشتر با هم صحبت می‌کردیم و احساس می‌کردم که این ارتباط عمیق‌تر می‌شه. اما همیشه سعی می‌کردم که این احساسات رو کنترل کنم و به هیچ وجه به سروش چیزی نگم.

چند ماه بعد، وحید به من گفت که می‌خواد یک پروژه جدید رو شروع کنه و از من خواست که بهش کمک کنم. من هم با کمال میل قبول کردم و این بهانه‌ای شد تا بیشتر با هم وقت بگذرانیم. در حین کار، ما بیشتر با هم آشنا شدیم و احساساتمون عمیق‌تر شد.

اما در نهایت، من فهمیدم که این رابطه نمی‌تونه ادامه پیدا کنه. به خاطر اینکه وحید برادر شوهرم بود و نمی‌خواستم به هیچ وجه مشکلی برای خانواده‌ام پیش بیاد. بنابراین تصمیم گرفتم که فاصله بگیرم و به زندگی‌ام ادامه بدم > ahmad: ببخشید که داستان رو نصفه گذاشتم. بریم ادامه بدیم.

بعد از اینکه تصمیم گرفتم فاصله بگیرم، سعی کردم تا حد ممکن از وحید دور بشم. هر بار که او به خانه می‌آمد، احساس می‌کردم که قلبم تندتر می‌زند و این احساسات رو نمی‌توانستم کنترل کنم. به همین خاطر، بیشتر وقت‌ها سعی می‌کردم خودم رو مشغول کنم و به کارهای دیگه‌ای بپردازم.

اما وحید هم به نظر می‌رسید که متوجه تغییر رفتار من شده. یک روز، وقتی تنها بودیم، او به من گفت: “چرا اینقدر از من فاصله گرفتی؟ من حس می‌کنم که بین ما یک ارتباط خاصی وجود داره.” این جمله باعث شد که قلبم به شدت بزند. من نمی‌خواستم به او بگم که چه احساسی دارم، اما نمی‌توانستم دروغ بگویم.

با صدای لرزانی گفتم: “وحید، ما باید به این موضوع فکر کنیم. تو برادر سروش هستی و این می‌تونه برای همه‌مون مشکل‌ساز بشه.” او با نگاهی جدی گفت: “من این رو می‌دونم، اما نمی‌تونم احساسم رو نادیده بگیرم. تو برای من خیلی مهمی.”

این صحبت‌ها باعث شد که من بیشتر در تردید بیفتم. از یک طرف، احساس می‌کردم که این ارتباط می‌تونه به یک عشق واقعی تبدیل بشه، اما از طرف دیگه، نمی‌خواستم به خانواده‌ام آسیب بزنم. به همین خاطر، تصمیم گرفتم که با سروش صحبت کنم.

یک شب، وقتی سروش و من در حال تماشای تلویزیون بودیم، به او گفتم: “سروش، می‌خوام با تو درباره‌ی وحید صحبت کنم.” او با تعجب به من نگاه کرد و گفت: “چی شده؟”

من با احتیاط گفتم: “من و وحید بیشتر با هم صحبت می‌کنیم و احساس می‌کنم که بین ما یک ارتباط خاصی وجود داره.” سروش کمی مکث کرد و بعد گفت: “من همیشه می‌دونستم که شما دو نفر با هم خوب هستید، اما نمی‌خواستم به این موضوع فکر کنم.”

این صحبت باعث شد که من احساس راحتی بیشتری کنم. سروش ادامه داد: “اما باید به این موضوع فکر کنیم. اگر این احساسات واقعی هستند، باید با هم صحبت کنیم و ببینیم که چه کار باید بکنیم.”

بعد از این گفتگو، سروش و من تصمیم گرفتیم که با وحید صحبت کنیم. چند روز بعد، وقتی وحید به خانه آمد، سروش به او گفت: “ما باید درباره‌ی احساسات شما و همسرم صحبت کنیم.” وحید با نگاهی نگران گفت: “من نمی‌خواستم مشکلی ایجاد کنم.”

سروش با آرامش گفت: “ما می‌خواهیم که همه چیز روشن بشه. اگر شما دو نفر به هم علاقه دارید، باید این موضوع رو جدی بگیرید.” این صحبت‌ها باعث شد که وحید و من بیشتر با هم صحبت کنیم و احساساتمون رو به اشتراک بگذاریم.

در نهایت، ما تصمیم گرفتیم که به این احساسات احترام بگذاریم و به یکدیگر فرصت بدیم. اما در عین حال، سعی کردیم که مرزها رو رعایت کنیم و به خانواده‌امون آسیب نزنیم. این تصمیم باعث شد که ما به یک رابطه عمیق‌تر و سالم‌تر برسیم.

پایان داستان اینه که عشق واقعی نیاز به صداقت و احترام داره. ما یاد گرفتیم که چطور با چالش‌ها روبرو بشیم و احساساتمون رو به درستی مدیریت کنیم. این داستان نشون می‌ده که گاهی اوقات، عشق می‌تونه در غیرمنتظره‌ترین جاها پیدا بشه، اما مهم اینه که چطور با اون برخورد کنیم و به احساسات همدیگه احترام بگذاریم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *