من ۲۳ ساله هستم و قدی حدود ۱۷۸ سانتیمتر دارم. زن عموم، مهتاب، ۲۵ ساله است و قدش تقریباً ۱۷۰ سانتیمتر است.
یه روز گرم تابستان، عمو به خاطر کارش از خانه بیرون رفته بود و من به خانه آنها رفته بودم. وقتی وارد شدم، مهتاب در حال آماده کردن ناهار بود. او همیشه با لبخند و انرژی مثبتش به من خوشامد میگفت. وقتی او را دیدم، احساس کردم که امروز روز خاصی خواهد بود.
مهتاب با لبخند گفت: “سلام! خوش آمدی! امروز چه خبر؟” من هم با لبخند پاسخ دادم: “سلام! فقط اومدم که کمی با شما وقت بگذرانم.” او گفت: “عالیه! میخواهی به من کمک کنی؟”
ما به آشپزخانه رفتیم و شروع به درست کردن ناهار کردیم. در حین کار، مهتاب از من درباره زندگی و برنامههایم میپرسید و من هم از او درباره کار و علایقش میپرسیدم. هر لحظهای که با هم بودیم، احساس نزدیکی بیشتری میکردم.
بعد از اینکه ناهار آماده شد، به سمت حیاط رفتیم تا غذا را بخوریم. در حیاط، هوای تازه و آفتاب درخشان به ما انرژی میداد. مهتاب گفت: “چقدر خوب است که امروز اینجا هستیم. این لحظات برای من خیلی ارزشمندند.” من هم با سر تایید کردم و گفتم: “بله، من هم همینطور احساس میکنم.”
بعد از ناهار، مهتاب پیشنهاد داد که کمی در حیاط قدم بزنیم. ما شروع به قدم زدن کردیم و درباره زندگی و آرزوهایمان صحبت کردیم. در حین صحبت، متوجه شدم که چقدر به او علاقهمند شدهام. او نه تنها زیبا بود، بلکه شخصیتش هم بسیار دوستداشتنی و مهربان بود.
ناگهان، مهتاب به من گفت: “میدونی، من همیشه به تو به عنوان یک برادر نگاه میکردم، اما حالا احساس میکنم که بین ما یک ارتباط خاصی وجود دارد.” این جمله او قلبم را گرم کرد و فهمیدم که او هم به من علاقهمند است.
در آن لحظه، تصمیم گرفتم که احساساتم را با او در میان بگذارم. گفتم: “مهتاب، میخواستم بگویم که از وقتی تو را شناختم، احساسات عجیبی نسبت به تو دارم. تو برای من خیلی خاص هستی.” او کمی متعجب شد، اما بعد از چند لحظه گفت: “من هم همینطور احساس میکنم. تو همیشه به من انرژی مثبت میدهی.”
از آن روز به بعد، ما بیشتر با هم وقت میگذرانیدیم و عشقمان روز به روز عمیقتر میشد. این داستان عشق ما بود، داستانی که از یک روز در خانه عمو شروع شد و به یک رابطه زیبا تبدیل شد.
–