من و پسر عموم مهیار به بهونه خونه تکونی

یک روز بهاری، وقتی که هوا تازه و دلپذیر بود، مادرم تصمیم گرفت که خانه را تمیز کند و به اصطلاح خانه‌تکانی کند. او به من گفت: “عزیزم، امروز می‌خواهیم خانه را مرتب کنیم. می‌خواهی به من کمک کنی؟” من هم با کمال میل قبول کردم، اما در ذهنم فکر دیگری داشتم.

پسر عموی من، مهیار، همیشه یکی از بهترین دوستانم بود. او با شخصیت شوخ‌طبع و مهربانش همیشه من را شاد می‌کرد. وقتی که مادرم گفت که می‌خواهیم خانه را تمیز کنیم، به یاد مهیار افتادم و تصمیم گرفتم که از او دعوت کنم تا به ما بپیوندد.

به او پیام دادم و گفتم: “سلام مهیار! امروز داریم خانه را تمیز می‌کنیم. اگر دوست داری، می‌توانی به ما بپیوندی و کمک کنی.” او با خوشحالی پاسخ داد: “چرا که نه! من هم می‌آیم و کمک می‌کنم.”

چند ساعت بعد، مهیار به خانه ما آمد. وقتی او را دیدم، قلبم تندتر زد. او با یک تی‌شرت ساده و شلوار جین، بسیار جذاب به نظر می‌رسید. ما شروع به کار کردیم و در حین تمیز کردن، با هم شوخی می‌کردیم و می‌خندیدیم.

مادرم در حال مرتب کردن اتاق نشیمن بود و ما در آشپزخانه مشغول کار بودیم. مهیار گفت: “چقدر خوب است که اینجا هستیم. این کارها همیشه با همدیگه خیلی راحت‌تر می‌گذره.” من هم با لبخند گفتم: “دقیقاً! وقتی تو هستی، همه چیز بهتر می‌شود.”

در حین کار، ما به موسیقی گوش می‌دادیم و گاهی اوقات با هم می‌رقصیدیم. احساس می‌کردم که بین ما یک ارتباط خاصی شکل گرفته است. هر بار که به چشمانش نگاه می‌کردم، حس عجیبی در دلم به وجود می‌آمد.

بعد از چند ساعت کار، خسته و گرسنه شدیم. مادرم برایمان چای و تنقلات درست کرد و ما به سمت حیاط رفتیم تا کمی استراحت کنیم. در حین خوردن تنقلات، مهیار گفت: “این روزها خیلی خوش می‌گذره. من همیشه از بودن با تو لذت می‌برم.” این جمله او قلبم را گرم کرد و فهمیدم که او هم به من علاقه‌مند است.

بعد از استراحت، دوباره به کار برگشتیم و این بار با انرژی بیشتری ادامه دادیم. وقتی که کار تمام شد، خانه به طرز فوق‌العاده‌ای تمیز و مرتب شده بود. مهیار با لبخند گفت: “ما واقعاً تیم خوبی هستیم!”

در آن لحظه، تصمیم گرفتم که احساساتم را با او در میان بگذارم. گفتم: “مهیار، می‌خواستم بگویم که از وقتی تو را شناختم، احساسات عجیبی نسبت به تو دارم. تو برای من خیلی خاص هستی.” او کمی متعجب شد، اما بعد از چند لحظه گفت: “من هم همینطور احساس می‌کنم. تو همیشه به من انرژی مثبت می‌دهی.”

از آن روز به بعد، ما بیشتر با هم وقت می‌گذرانیدیم و عشق‌مان روز به روز عمیق‌تر می‌شد. این داستان عشق ما بود، داستانی که از یک روز خانه‌تکانی شروع شد و به یک رابطه زیبا تبدیل شد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *