
یه روز، من و شوهرم مهدی تصمیم گرفتیم که توی حیاط بشینیم و کمی استراحت کنیم. هوا خیلی خوب بود و آفتاب ملایمی میتابید. در همین حین، پسر همسایه، آرش، از در حیاط اومد تو و با یک لبخند گفت: “سلام! میتونم با شما کمی وقت بگذرونم؟”
من و مهدی هم با خوشحالی گفتیم: “سلام! بله، حتماً!” آرش نشست و شروع کرد به صحبت کردن. او از روزش و کارهایی که کرده بود گفت و ما هم بهش گوش میدادیم. مهدی هم به شوخی گفت: “آرش، تو همیشه با انرژی و شادابی!” و ما هر سه خندیدیم.
در حین صحبت، آرش به یاد خاطرهای افتاد و گفت: “یادته وقتی بچه بودیم، همیشه با هم بازی میکردیم؟” من هم با خنده گفتم: “آره! چقدر روزهای خوبی بود!” مهدی هم گفت: “بله، اون روزها خیلی باحال بود.”
آرش ادامه داد: “یادمه یه بار توی حیاط شما، با هم فوتبال بازی میکردیم و من گل زدم و شما دو تا خیلی ناراحت شدید!” من و مهدی به هم نگاه کردیم و با خنده گفتیم: “آره! تو همیشه گل میزدی و ما نمیتونستیم بهت برسیم!”
این خاطرهها باعث شد که ما بیشتر بخندیم و احساس نزدیکی کنیم. مهدی هم به شوخی گفت: “حالا که بزرگ شدیم، باید دوباره یه بازی فوتبال راه بندازیم!” آرش هم با اشتیاق گفت: “آره! حتماً باید این کار رو بکنیم!”
در همین حین، من به مهدی گفتم: “چقدر خوبه که اینجا هستیم و میتونیم با هم وقت بگذرانیم.” مهدی هم با لبخند گفت: “دقیقاً! این لحظهها خیلی ارزشمندند.”
بعد از کمی صحبت و خنده، آرش گفت: “من باید برم، ولی خیلی خوشحال شدم که با شما وقت گذروندم.” ما هم ازش تشکر کردیم و گفتیم: “هر وقت خواستی، بیا و با ما وقت بگذران!”
و اینطوری بود که یک روز خوب و پر از خاطره رو با مهدی و آرش گذروندیم و یادآوری کردیم که چقدر مهمه که با دوستان و خانواده وقت بگذرانیم.