داستان دوستی من و پسر افغانی

سلام! من بهنام هستم و می‌خوام براتون از دوستی‌ام با صهیب بگم. صهیب یه پسر افغانیه که چند سال پیش به محله‌ی ما اومد. اولش که اومد، من خیلی کنجکاو بودم که ببینم چه جوریه. چون همیشه از بچگی با بچه‌های ایرانی بزرگ شده بودم و هیچ وقت با کسی از افغانستان دوست نشده بودم.

یک روز، توی مدرسه، معلم گفت که باید گروهی کار کنیم. من و صهیب توی یه گروه قرار گرفتیم. اولش کمی خجالت کشیدم، چون نمی‌دونستم چطور با هم صحبت کنیم. اما صهیب خیلی باحال و خوش‌برخورد بود. به من گفت: “سلام! من صهیب هستم. تو چطوری؟” من هم جواب دادم و کم‌کم با هم شروع کردیم به کار کردن.

توی اون پروژه، فهمیدم که صهیب خیلی باهوش و خلاقه. ایده‌های جالبی داشت و خیلی خوب می‌تونست به من کمک کنه. ما با هم کلی خندیدیم و از کار کردن با هم لذت بردیم. بعد از اون پروژه، تصمیم گرفتیم که بیشتر با هم وقت بگذرونیم.

هر روز بعد از مدرسه، با هم به پارک می‌رفتیم و فوتبال بازی می‌کردیم. صهیب خیلی خوب فوتبال بازی می‌کرد و من هم سعی می‌کردم بهش برسم. کم‌کم دوستی‌مون خیلی قوی شد و فهمیدیم که خیلی چیزها رو مشترک داریم. هر دو عاشق موسیقی بودیم و کلی درباره‌ی آهنگ‌ها و خواننده‌ها صحبت می‌کردیم.

یک روز، صهیب به من گفت: “بهنام، می‌خوای بیای خونه‌ام؟” من هم با کمال میل قبول کردم. وقتی به خونه‌شون رفتم، خانواده‌اش خیلی مهربون بودن و از من پذیرایی کردن. اونجا بود که فهمیدم فرهنگ و آداب و رسومشون چقدر جالبه. ما با هم کلی صحبت کردیم و من هم از فرهنگ خودم براش گفتم.

دوستی ما روز به روز بیشتر شد و ما به همدیگه کمک می‌کردیم. صهیب توی درس‌هاش خیلی خوب بود و من هم ازش کمک می‌گرفتم. وقتی امتحانات نزدیک می‌شد، با هم درس می‌خوندیم و استرس همدیگه رو کم می‌کردیم.

حالا که چند سال از دوستی‌مون می‌گذره، می‌تونم بگم که صهیب یکی از بهترین دوستام شده. ما همیشه به همدیگه کمک می‌کنیم و از هم حمایت می‌کنیم. این دوستی به من یاد داد که هیچ‌وقت نباید به ظاهر یا ملیت کسی قضاوت کرد. دوستی واقعی فراتر از این چیزهاست و من خیلی خوشحالم که صهیب رو توی زندگیم دارم. دوستی ما با صهیب به قدری قوی شده بود که تصمیم گرفتیم توی تابستون یه سفر کوتاه به یکی از شهرهای نزدیک بریم. ما همیشه درباره‌ی سفر صحبت می‌کردیم و حالا وقتش بود که این رو به واقعیت تبدیل کنیم. با خانواده‌هامون صحبت کردیم و اون‌ها هم موافقت کردن.

روز سفر، خیلی هیجان‌زده بودیم. صبح زود از خونه‌هایمون راه افتادیم و با ماشین به سمت شهر مورد نظر رفتیم. توی راه، کلی شوخی کردیم و آهنگ‌های مورد علاقه‌مون رو گوش دادیم. وقتی به شهر رسیدیم، اولین چیزی که دیدیم یه پارک بزرگ و زیبا بود. تصمیم گرفتیم اول به پارک بریم و کمی استراحت کنیم.

توی پارک، بچه‌ها مشغول بازی و تفریح بودن. ما هم رفتیم و یه دوچرخه کرایه کردیم. صهیب خیلی خوب دوچرخه‌سواری می‌کرد و من هم سعی می‌کردم بهش برسم. بعد از دوچرخه‌سواری، رفتیم سراغ یه کافه و یه نوشیدنی خنک سفارش دادیم. اونجا بود که صهیب گفت: “بهنام، چقدر خوبه که ما اینجا هستیم. این سفر واقعاً به یاد موندنی میشه.”

بعد از کافه، تصمیم گرفتیم به دیدن جاهای دیدنی شهر بریم. به یه موزه‌ی محلی رفتیم و از تاریخ و فرهنگ اونجا بیشتر آشنا شدیم. صهیب خیلی علاقه‌مند بود و سوالات جالبی می‌پرسید. من هم ازش می‌خواستم که درباره‌ی افغانستان و فرهنگش برام بگه. اینجوری بود که ما همدیگه رو بیشتر می‌شناختیم.

شب که شد، به یه رستوران محلی رفتیم و غذاهای خوشمزه‌ای سفارش دادیم. صهیب به من گفت: “بهنام، تو باید حتماً غذاهای افغانی رو امتحان کنی!” و من هم با کمال میل قبول کردم. وقتی غذاها رو آوردن، بوی خوشش همه‌جا رو پر کرده بود. ما با هم غذا خوردیم و کلی درباره‌ی زندگی و آرزوهای آینده‌مون صحبت کردیم.

وقتی به خونه برگشتیم، احساس می‌کردیم که این سفر نه تنها یه تفریح بود، بلکه فرصتی بود برای نزدیک‌تر شدن به همدیگه و یادگیری از فرهنگ‌های مختلف. من واقعاً خوشحالم که دوستی مثل صهیب دارم. این دوستی به من یاد داد که چقدر می‌تونیم از همدیگه یاد بگیریم و چقدر دنیا می‌تونه زیبا باشه وقتی که با همدیگه همکاری کنیم و از همدیگه حمایت کنیم.

حالا هر وقت به اون سفر فکر می‌کنم، لبخند به لبم میاد و می‌دونم که دوستی‌مون همیشه توی قلبم خواهد موند.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *