میترا هستم و ۲۵ سالمه بدن ۱۷۰ سانتی متر و وزنم ۷۰ کیلوگرم هستش
البته تا یک سال قبل ۸۵ کیلوگرم بودم که به لطف رفتن به باشگاه ۱۵ کیلوگرم توی یک سال اخیر کردم و خدا را شکر خیلی بهتر شده ماجرا از آنجا شروع شد که با خانواده تصمیم گرفتیم به این خونه پسر دایی پسر داییم هم همسرم یک سال از من بزرگتره ما هم بازی بودیم مثل دوتا داداش آبجی و داداش بودیم رابطه ما خیلی نزدیک بود خوشحالی بعد اینکه تصمیم گرفت بره یه شهر دیگه � دیگه به ندرت همدیگه رو می دیدیم فقط تو مراسم های عروسی اعضا یا مناسبتها ولی قبلا شب باهم بودیم و یه جورایی کراش بچگی های هم بودیم خلاصه نگم براتون عاشق هم بودیم از آنجایی که ما هم تازه دانشگاهی را تمام کرده بودیم و خانوادگی تصمیم گرفتیم بریم اصفهان خونه داییم اینا خلاصه باربندی به سفر بستی و حرکت کردیم رفتیم اصفهان خلاصه جاتون خالی دوستان اصفهان جاهای دیدنی زیاد داره بانک خیلی وقت بود پسرداییم ندیده بودم ولی بازم رابطمون خیلی با هم اگر به طوری که همون اول با هم سلام و احوالپرسی گرمی کردیم و کلی حرف زدیم تا صبح بیدار بودیم حرف زدیم در مورد اینکه این چند سال کجا بودی چیکار میکردی �اصه این دیدار به گونهای بود که پسر و اینا بیاد خونه ما خلاصه خیلی به من نزدیکتر بود که احساس کردم خیلی جدی شده و گفت عزیزم خودت میدونی این رابطه ما جدی شده و خیلی هم جدی تر از قبل شده می خوام اعتراف کنم گفتم چه دسته گلی به آب دادی به سر داری میخوای اعتراف کنی � گفت کاردستیگل گذشته من عاشقت شدم میفهمی عاشقت شدم از خوشگل مونده بودم چی بگم وای دلم عروسی بهش گفتم مرسی منم همینطور به روی خودم نیاوردم و دخترا وقتی که خیلی خوشحالیم راست نمی کنیم یا وقتی خیلی ناراحتی زیاد بروز نمیدیم مرسی دوستان عزیز از این که تا آخر داستان ما را همراهی کرده آخر داستان همین هست شما ازدواج کرده و الان یک سال میشه باهم ازدواج کرده و صاحب یک پسر خوشگل استین به نام جعفر �هها سیدجعفر تو آخه خیلی خیلی پایین نمیتونم درست بشه به خاطر ازدواج فامیلی هستش ولی چیکار کنیم دیگه ازدواج فامیلی این دردسرها رو هم داره دوستان بتونن یه داستان دیگه شما را به خدا میسپارم