منو و برادر شوهرم کامیار

من یه روز عادی توی خونه نشسته بودم و به کارای روزمره‌ام رسیدگی می‌کردم. شوهرم، آرش، به خاطر کارش بیرون رفته بود و من تنها بودم. برادر شوهرم، کامیار، ۲۵ ساله بود و قدش حدود ۱۸۰ سانتی‌متر بود. پوستش کمی تیره‌تر از من بود و موهای مشکی و صافش همیشه مرتب بود. کامیار همیشه آدم شوخ‌طبع و باحالی بود و وقتی می‌اومد خونه، همیشه جو رو شاد می‌کرد.

اون روز، کامیار به خونه ما اومد تا با آرش کار مهمی رو انجام بده. وقتی وارد شد، با لبخند گفت: “سلام! آرش کجاست؟” من جواب دادم: “سلام! آرش رفته بیرون. اما می‌تونی کمی پیش من بمونی.” کامیار با خوشحالی گفت: “چرا که نه! می‌خواستم با تو گپی بزنم.”

ما نشستیم و کمی درباره‌ی روزمرگی‌ها صحبت کردیم. کامیار همیشه داستان‌های جالبی از کارش تعریف می‌کرد و من هم بهش گوش می‌دادم. بعد از چند دقیقه، کامیار گفت: “می‌دونی، من همیشه دوست داشتم یه چیزی درست کنم. آیا می‌تونی به من کمک کنی؟”


من با کنجکاوی پرسیدم: “چی می‌خوای درست کنی؟” کامیار گفت: “می‌خوام یه دسر خوشمزه درست کنم. فکر می‌کنم امروز وقت خوبی برای امتحان کردنش باشه.” من هم با خوشحالی قبول کردم و گفت: “بسیار عالی! چه دسرهایی رو دوست داری؟”کامیار گفت: “من عاشق تیرامیسو هستم. می‌تونی به من یاد بدی چطور درستش کنم؟” من هم با کمال میل گفتم: “البته! بیایید بریم به آشپزخانه و همه چیز رو آماده کنیم.”

ما به آشپزخانه رفتیم و شروع کردیم به جمع کردن مواد لازم. قهوه، بیسکویت، پنیر ماسکارپونه و خامه. کامیار با دقت مواد رو آماده می‌کرد و من هم بهش کمک می‌کردم. در حین کار، کامیار شروع کرد به تعریف کردن از سفر اخیرش به شمال. گفت: “ما به یه ساحل خیلی زیبا رفتیم و واقعا لذت بردیم. تو هم باید بیای!”

من هم با شوق گفتم: “بله، حتما! من عاشق سفر به شمال هستم.” وقتی دسر رو درست کردیم، کامیار گفت: “حالا باید بذاریمش توی یخچال تا خوب خنک بشه.” من هم گفتم: “درست می‌گی! حالا می‌خوایم چیکار کنیم؟”

کامیار با لبخند گفت: “چرا یه بازی ویدیویی نمی‌زنیم؟” من هم با خوشحالی قبول کردم و رفتیم به اتاق نشیمن. ما چند ساعتی مشغول بازی شدیم و خیلی خوش گذشت. کامیار همیشه شوخی می‌کرد و من هم می‌خندیدم. این لحظات باعث شد که احساس کنم خیلی نزدیک‌تر شدیم.

بعد از مدتی، دسر رو از یخچال درآوردیم و با هم خوردیم. کامیار با هر لقمه‌ای که می‌خورد، بیشتر و بیشتر خوشحال می‌شد. گفت: “این بهترین تیرامیسویی بود که تا حالا خوردم! تو واقعاً آشپز خوبی هستی!” من هم با خنده گفتم: “این به خاطر همکاری تو بود!”

در نهایت، وقتی آرش برگشت، ما دو تا با هم نشسته بودیم و دسر رو می‌خوردیم. آرش با تعجب گفت: “چی شده؟ چرا اینقدر خوشحالید؟” ما هر دو با هم خندیدیم و داستان روز رو براش تعریف کردیم. آرش هم با لبخند گفت: “خوشحالم که با هم وقت خوبی رو گذروندید.”

این روز به من یاد داد که حتی در غیاب شوهرم، می‌تونم با برادرش وقت خوبی رو بگذرونم و از لحظات ساده زندگی لذت ببرم. کامیار هم به من یاد داد که چقدر مهمه که با همدیگه ارتباط برقرار کنیم و از هر فرصتی برای خوشحال کردن همدیگه استفاده کنیم.

بعد از اینکه آرش برگشت و ما داستان روز رو براش تعریف کردیم، کامیار گفت: “حالا که دسر رو درست کردیم، چرا یه فیلم هم با هم نبینیم؟” آرش هم با خوشحالی گفت: “ایده‌ی خوبی‌یه! من هم دلم می‌خواد کمی استراحت کنم و با شما وقت بگذرونم.”

ما به اتاق نشیمن رفتیم و آرش کنترل تلویزیون رو برداشت. کامیار و من روی مبل نشسته بودیم و آرش فیلمی رو که خیلی وقت بود می‌خواستیم ببینیم، انتخاب کرد. فیلم شروع شد و ما سه نفر با هم نشسته بودیم و به داستان فیلم گوش می‌دادیم.در حین تماشای فیلم، کامیار شروع کرد به شوخی کردن و هر بار که صحنه‌ی خنده‌داری پیش می‌آمد، ما هر سه با هم می‌خندیدیم. این لحظات باعث شد که احساس نزدیکی بیشتری بین ما ایجاد بشه. من همیشه فکر می‌کردم که برادر شوهرم فقط یه فرد جدی و کاربلد هست، اما امروز دیدم که چقدر می‌تونه باحال و شوخ‌طبع باشه.

بعد از اینکه فیلم تموم شد، آرش گفت: “این فیلم خیلی خوب بود! خوشحالم که با هم دیدیمش.” کامیار هم گفت: “بله، واقعاً لذت بردم. امیدوارم باز هم اینطور با هم وقت بگذرونیم.”

من هم با لبخند گفتم: “حتماً! می‌تونیم هر چند وقت یک بار این کار رو تکرار کنیم.” کامیار با شوق گفت: “من هم موافقم! می‌تونیم هر بار یه دسر جدید درست کنیم و بعد فیلم ببینیم.”

بعد از اینکه کمی استراحت کردیم، کامیار گفت: “حالا که دسر رو درست کردیم، می‌خواید یه چالش درست کنیم؟” من و آرش با کنجکاوی پرسیدیم: “چالش چیه؟” کامیار گفت: “چالش اینه که هر کدوم از ما باید یه دسر جدید درست کنیم و بعد همدیگه رو قضاوت کنیم!”

آرش با خنده گفت: “این ایده‌ی جالبیه! من هم می‌خوام شرکت کنم.” من هم با شوق گفتم: “بله، این خیلی خوبه! هر کدوم از ما باید یه دسر متفاوت درست کنیم و بعد ببینیم کدوم یکی بهتره.”

ما تصمیم گرفتیم که روز بعد این چالش رو برگزار کنیم. هر کدوم از ما باید یک دسر جدید درست می‌کردیم و بعد همدیگه رو قضاوت می‌کردیم. این ایده باعث شد که همه‌مون هیجان‌زده بشیم و منتظر روز بعد باشیم.

وقتی کامیار رفت، من و آرش درباره‌ی روزی که گذروندیم صحبت کردیم. آرش گفت: “خیلی خوب بود که با کامیار وقت گذروندی. این باعث می‌شه که خانواده‌مون نزدیک‌تر بشه.” من هم با لبخند گفتم: “بله، واقعاً روز خوبی بود. من از این که با کامیار بیشتر آشنا شدم، خوشحالم.”

این روز به من یاد داد که ارتباط با اعضای خانواده چقدر می‌تونه لذت‌بخش و آموزنده باشه. همچنین فهمیدم که با ایجاد فرصت‌های جدید برای وقت گذراندن با هم، می‌تونیم روابط‌مون رو تقویت کنیم و لحظات خوشی رو بسازیم. من منتظر چالش دسر فردا بودم و امیدوار بودم که این تجربه‌های جدید باعث بشه که بیشتر با کامیار و آرش نزدیک بشم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *