اون روز، کامیار به خونه ما اومد تا با آرش کار مهمی رو انجام بده. وقتی وارد شد، با لبخند گفت: “سلام! آرش کجاست؟” من جواب دادم: “سلام! آرش رفته بیرون. اما میتونی کمی پیش من بمونی.” کامیار با خوشحالی گفت: “چرا که نه! میخواستم با تو گپی بزنم.”
ما نشستیم و کمی دربارهی روزمرگیها صحبت کردیم. کامیار همیشه داستانهای جالبی از کارش تعریف میکرد و من هم بهش گوش میدادم. بعد از چند دقیقه، کامیار گفت: “میدونی، من همیشه دوست داشتم یه چیزی درست کنم. آیا میتونی به من کمک کنی؟”
من با کنجکاوی پرسیدم: “چی میخوای درست کنی؟” کامیار گفت: “میخوام یه دسر خوشمزه درست کنم. فکر میکنم امروز وقت خوبی برای امتحان کردنش باشه.” من هم با خوشحالی قبول کردم و گفت: “بسیار عالی! چه دسرهایی رو دوست داری؟”کامیار گفت: “من عاشق تیرامیسو هستم. میتونی به من یاد بدی چطور درستش کنم؟” من هم با کمال میل گفتم: “البته! بیایید بریم به آشپزخانه و همه چیز رو آماده کنیم.”
ما به آشپزخانه رفتیم و شروع کردیم به جمع کردن مواد لازم. قهوه، بیسکویت، پنیر ماسکارپونه و خامه. کامیار با دقت مواد رو آماده میکرد و من هم بهش کمک میکردم. در حین کار، کامیار شروع کرد به تعریف کردن از سفر اخیرش به شمال. گفت: “ما به یه ساحل خیلی زیبا رفتیم و واقعا لذت بردیم. تو هم باید بیای!”
من هم با شوق گفتم: “بله، حتما! من عاشق سفر به شمال هستم.” وقتی دسر رو درست کردیم، کامیار گفت: “حالا باید بذاریمش توی یخچال تا خوب خنک بشه.” من هم گفتم: “درست میگی! حالا میخوایم چیکار کنیم؟”
کامیار با لبخند گفت: “چرا یه بازی ویدیویی نمیزنیم؟” من هم با خوشحالی قبول کردم و رفتیم به اتاق نشیمن. ما چند ساعتی مشغول بازی شدیم و خیلی خوش گذشت. کامیار همیشه شوخی میکرد و من هم میخندیدم. این لحظات باعث شد که احساس کنم خیلی نزدیکتر شدیم.
بعد از مدتی، دسر رو از یخچال درآوردیم و با هم خوردیم. کامیار با هر لقمهای که میخورد، بیشتر و بیشتر خوشحال میشد. گفت: “این بهترین تیرامیسویی بود که تا حالا خوردم! تو واقعاً آشپز خوبی هستی!” من هم با خنده گفتم: “این به خاطر همکاری تو بود!”
در نهایت، وقتی آرش برگشت، ما دو تا با هم نشسته بودیم و دسر رو میخوردیم. آرش با تعجب گفت: “چی شده؟ چرا اینقدر خوشحالید؟” ما هر دو با هم خندیدیم و داستان روز رو براش تعریف کردیم. آرش هم با لبخند گفت: “خوشحالم که با هم وقت خوبی رو گذروندید.”
این روز به من یاد داد که حتی در غیاب شوهرم، میتونم با برادرش وقت خوبی رو بگذرونم و از لحظات ساده زندگی لذت ببرم. کامیار هم به من یاد داد که چقدر مهمه که با همدیگه ارتباط برقرار کنیم و از هر فرصتی برای خوشحال کردن همدیگه استفاده کنیم.
بعد از اینکه آرش برگشت و ما داستان روز رو براش تعریف کردیم، کامیار گفت: “حالا که دسر رو درست کردیم، چرا یه فیلم هم با هم نبینیم؟” آرش هم با خوشحالی گفت: “ایدهی خوبییه! من هم دلم میخواد کمی استراحت کنم و با شما وقت بگذرونم.”
بعد از اینکه فیلم تموم شد، آرش گفت: “این فیلم خیلی خوب بود! خوشحالم که با هم دیدیمش.” کامیار هم گفت: “بله، واقعاً لذت بردم. امیدوارم باز هم اینطور با هم وقت بگذرونیم.”
من هم با لبخند گفتم: “حتماً! میتونیم هر چند وقت یک بار این کار رو تکرار کنیم.” کامیار با شوق گفت: “من هم موافقم! میتونیم هر بار یه دسر جدید درست کنیم و بعد فیلم ببینیم.”
بعد از اینکه کمی استراحت کردیم، کامیار گفت: “حالا که دسر رو درست کردیم، میخواید یه چالش درست کنیم؟” من و آرش با کنجکاوی پرسیدیم: “چالش چیه؟” کامیار گفت: “چالش اینه که هر کدوم از ما باید یه دسر جدید درست کنیم و بعد همدیگه رو قضاوت کنیم!”
آرش با خنده گفت: “این ایدهی جالبیه! من هم میخوام شرکت کنم.” من هم با شوق گفتم: “بله، این خیلی خوبه! هر کدوم از ما باید یه دسر متفاوت درست کنیم و بعد ببینیم کدوم یکی بهتره.”
ما تصمیم گرفتیم که روز بعد این چالش رو برگزار کنیم. هر کدوم از ما باید یک دسر جدید درست میکردیم و بعد همدیگه رو قضاوت میکردیم. این ایده باعث شد که همهمون هیجانزده بشیم و منتظر روز بعد باشیم.
وقتی کامیار رفت، من و آرش دربارهی روزی که گذروندیم صحبت کردیم. آرش گفت: “خیلی خوب بود که با کامیار وقت گذروندی. این باعث میشه که خانوادهمون نزدیکتر بشه.” من هم با لبخند گفتم: “بله، واقعاً روز خوبی بود. من از این که با کامیار بیشتر آشنا شدم، خوشحالم.”
این روز به من یاد داد که ارتباط با اعضای خانواده چقدر میتونه لذتبخش و آموزنده باشه. همچنین فهمیدم که با ایجاد فرصتهای جدید برای وقت گذراندن با هم، میتونیم روابطمون رو تقویت کنیم و لحظات خوشی رو بسازیم. من منتظر چالش دسر فردا بودم و امیدوار بودم که این تجربههای جدید باعث بشه که بیشتر با کامیار و آرش نزدیک بشم.