داستان سفر به خونه عمه فریده

یه روز، من و عمه فریده تصمیم گرفتیم که یه روز خوب رو با هم بگذرانیم. شوهرش اون روز خونه نبود و عمه فریده هم خیلی دلش می‌خواست که کمی با هم وقت بگذرانیم.

من رفتم خونه‌شون و عمه فریده با یه لبخند بزرگ در رو باز کرد. گفت: “سلام! خوش اومدی! امروز می‌خوایم یه روز باحال داشته باشیم.” من هم گفتم: “سلام عمه! چه خبر؟ چه کار کنیم؟”

عمه فریده گفت: “بیایید یه چای درست کنیم و بعدش بریم پارک.” من هم موافقت کردم و رفتیم تو آشپزخانه. عمه فریده چای رو درست کرد و من هم کمکش کردم. وقتی چای آماده شد، نشستیم و شروع کردیم به صحبت کردن.

در حین صحبت، عمه فریده از خاطراتش با شوهرش گفت و چقدر دلتنگش شده بود. من هم از روزهای خوب خودم و خانواده‌ام گفتم. بعد از چای، عمه فریده گفت: “حالا بیایید بریم پارک و کمی قدم بزنیم.”

ما رفتیم پارک و هوای خوب و آفتابی بود. عمه فریده گفت: “چقدر خوبه که اینجا هستیم! همیشه باید از این لحظه‌ها لذت ببریم.” ما شروع کردیم به قدم زدن و از زیبایی‌های پارک لذت بردیم.

در حین قدم زدن، عمه فریده گفت: “یادته وقتی بچه بودیم، چقدر با هم بازی می‌کردیم؟” من هم با خنده گفتم: “آره! چقدر روزهای خوبی بود!”

بعد از کمی قدم زدن، تصمیم گرفتیم که یه بستنی بخوریم. رفتیم به بستنی‌فروشی و عمه فریده گفت: “من یه بستنی شکلاتی می‌خوام!” و من هم گفتم: “من هم همینو می‌خوام!”

بستنی رو گرفتیم و نشستیم روی نیمکت پارک. در حین خوردن بستنی، عمه فریده گفت: “این روزها خیلی خوب بود. باید بیشتر با هم وقت بگذرانیم.” من هم با سر تایید کردم و گفتم: “دقیقاً! این لحظه‌ها خیلی ارزشمندند.”

بعد از اینکه بستنی‌هامون رو خوردیم، به خونه برگشتیم. عمه فریده گفت: “امیدوارم شوهرم زودتر برگرده تا این روز رو با هم جشن بگیریم.” من هم گفتم: “حتماً! روزهای خوب همیشه باید جشن گرفته بشن.”

و این‌گونه بود که یک روز خوب و پر از خاطره رو با عمه فریده گذروندیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *