داستان سفر دانشجویی گروهی به گیلان

با سلام به همه ی همراهان عزیز و دوستان گرامی من بهرام هستم 26 سالمه قدم 173 سانتی متر و 76 کیلو گرم وزنه ماجرایی که میخوان واسه ی شما عزیزان تعریف کنم در مورد دو سال قبل هستش که سال آخر و ترم اخر دوران دانشجوییمون بود تصمیم گرفتیم ما هم به طریق خودمون جشن بگیریم.

خلاصه این ایده رو که یکی از دوستام داده بود رو تصمیم گرفتیم عملی کنیم برای همین باید با تمام دانشجو ها صحبت میکردیم و هر کس که میخواست شرکت کنه تو این جشن بزرگ دانشجوییمون بعد از فارق التحصیلیمون باید مبلغی رو میپرداخت که این یک هفته بتونیم یه ویلای بزرگ رو بخریم و اونجا حسابی جشن بگیریم خلاصه اول خیلیا مخالفت کردن یکی میگفت پول ندارم یکی میگفت این کار ولخرجی و اصرافه یه عده هم که ازدواج کرده بودن میگفتن عمرا اگه همسرامون مارو بزارن.

یه عده هم تو همون بار اول اوکی رو دادن بعضیا هم روزای بعد که من یه ایده به ذهنم رسید به بچها گفتم برسی کنین که کیا با کیا بیشتر دوستن مثلا اگه علی گفته میاد و میلاد و عرفان دوستاشن به اون دو دوستش میگیم فعلان رفیقاتم هستن تو چرا نمیای.

خلاصه همین حرکتو زدیم و خیلی از بچهای دیگه هم به چمع ما اضافه شدن اخر طوری شد دو سه نفر فقط گیر بودن برای اومدن نه اینکه نخوان به خاطر اینکه یا متاهل بودن یا اون موقع باید یه جای دیگه ای یبودن یا هم به خاطر دلایل دیگه اخر یه نفر از دوستانمون موند که اونم گفت همسرم نمیزاره رفتیم دسته چجمعی خونشون با همسرشون صحبت کردیم اخر به یک شرط راضیش کردیم که کمیگفت اگه منم بزارین بیام منو همسرم با هم میایم و ما هم بعد از مشورت با بچها قبول کردیم خلاصه جاتون خالی تو اون یک هفته هر روز کارمون بود تفریح پیکنیک رفتن ورزش . مرسی ازتون دوستان امیدوارم از داستان دوران دانشجویی و گروهی ما خوشتون اومدده باشه کامنت یادتون نره

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *