داستان دختر افغان همسایه جلوی شوهر بی غیرتش


سلام به شما دوستان عزیز من میلاد هستم ۲۱ سالمه ماجرایی که می خوام براتون تعریف کنم در مورد دو ماه قبل هستش.

که دخترا و شوهر افغانی که تازه اومده بودن تو محله ما این همسایه ها را جمع کردم دنبال بهونه بودم که بیشتر با این خانواده آشنا بشن یه زوج جوان که تازه با هم آشنا شده بودم منم دنبال کوچکترین به دلیل آنکه با آن آشنا بشم همون روز اول که اسباب و اثاثیه آشنا می خواستم بیارم تو خونه شون رفتم پیششون برداشت این درخواست کردم اجازه بدن کمک می کنم و همینطور هم شد اول یکم تعارف کرد و بعد از اینکه دیدم من پیر هستم قبول کردم و من هم رفتم شروع کردم به کمک کردنش خیلی از ایشان تشکر کرده اند �ا نتونسته بودم کارگری چیزی پیدا کنم و خودشان مشغول بوده و یکی دو نفر پسر کوچک دیگه نفهمیدم و پسرخاله های زن همسایه هستم که زندگی نمیکنم زندگی می‌کنند و از طریق این محله اومده بودم خلاصه وقتی که کل از و تقریباً از ساعت ۹ شب طول کشید زن شوهر افغان که تازه از سازی شناور دهن تو خیمه هنوز گاز وصل نشدن غذا درست کنم خیلی خسته بودیم بندگان خدا گفتم امشب بیان ایشان خدمت برسیم خونه ما گفتند نه ما مزاحم نمیشین تازه روز اولی که گفتم این چه حرفیه شما برادر و خواهر های دینی ما هستید ما هر مسلمان لطفاً اگه میشه بیاین حالا روزای دیگه ما خونه شما دعوت وقتی که اینو گفتم و اونا هم قبول کردم و اومدم واسه صرف غذا خونه ما بعداً که اومدن خلاصه خیلی با هم آشنا شدیم درباره این مهلت ارسال کردند تا جایی که تونستم راهنمایی کردیم تا آخر داستان ما رو همراهی کردید شما را به خدا میسپارم داستان واقعی جالب داستان داستان این بود که از هر قوم و قبیله ای از هر کشوری هستیم و انسانی باید به همدیگه کمک کنید بدون هیچگونه چشمداشتی باید مخالف نژادپرستی این چیزا باشیم


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *