داستان منو بابام


سلام ساناز هستم 19 سالمه وزنم 59هستش قدم نسبت به سنم و وزنم خیلی بیشتره چون من ورزشکارم و اندام نسبتا خوب دارم و یه ماجرایی که می‌خوام بگم
در مورد خودمو بابا علی هستش

بابا علی خیلی آدم درستکاری هست توی محله ولی توی خونه کسی ازش تعریف نمیکنه نمی‌دونم چرا. شاید یه قانون طبیعی هستش که اگه بیرون خوب باشی داخل خرابی یا بدی‌. ببخشید توی حاشیه روفتم آخه من خیلی اهل دلم .ای بابا چقدر من خوزولات تفت میددم
خوب بزارین از بابا علی بگم خیلی خوشتیپه مامانم هرشب الحمدلله میگه واسه ی این شوهر خوب مادرم خیلی به پدرم علاقه نشون میده نمی‌دونم چجوریه وای انگار من حسودیم میشه . شاید مثل حمون قانون طبیعی هستش
ماجرای ما از اوتجا شروع شد که بروز من و پدرم داشتیم میرفتم به مدرسه نمی‌دونم چرا پدرم یه حال عجیبی داشت و من یه حس عجیب تر بهش داشتم خلاصه نمیدونم چرا ولی کلا عجیب بود
بابا علی ماشنش خیلی ماشین دبش و باحالی بود و فک کنم خیلی ها دوست داشتن از ماشین بابا علی استفتاده کنن راستش بابا علی خیلی به این چیزا دقت نمی‌کرد و بیشتر خودشو وقف فک کردن در خلقت انسان میکرد و یه دنیای جدا ولی خیلیا بهش میگفتن تو دیوانه
و باید بری به تیمارستان احمد رازی چون اونجا راحت و با رضایت خودت به دیوانگی رو میگیرن منم دوست دارم مثل بابا علی باشم ولی هیچ موقع پیش نمیاد
تا اینکه یه روز بابا علی حالش سر جاهش اومد و من و اون تو خونه تنها بودیم
بابا علی هی نگاه عجیب به من داشت و مادرم خونه نبود دلیش رو نمی‌دونم ولی جوری بودم اونو خفه کنم ولی یهو مادرم اومد گفت چرا شما پکرین آنقدر .
بعد مادرم گفت برو ساناز توی انباری و اونجارو تمیز کن من گفتم چشم و رفتم الکی وقتمو حروم می‌کنم چرا چون اونجا از دست پدرم راحت بودم
تا اینکه مادرم به پدرم گفت برو داخل انباری ببین چیکار می‌کنه دخترت اون گفت بی خیال حتما کارشو درست انجام میده ولی اینجوری نبود خلاصه چشتون روز بعد نبینه بابام اومد دید من مونجا خوابیدم و گفت آخی ببین چجوری خوابه معلومه که خیلی کار کرده
من تو دلمو گفتم اصلان اینجوری نیست من فقط دارم وقتمو حروم می‌کنم تا از دست قرقر های شما راحت شم
روز بعد مادرم رفت سر کار بعد پدرم همونجا بود منم خواب بودم یهو دیدم پدرم در اتاق منو باز کرد و بعد گفت باید بری داخل انبار انباریو تمیز کنی ولی اینجوری نبود من فقط وقتمو حروم میکردم و بازم رفتم داخل انباری و اینبار مثل آدمیزاد تمیز میکردم
و رفتم تمیز کردم و یهو بابام اومد گفت آفرین دخترم
بالاخره کارتو درست مچانجام دادی

از شما می‌خوام کارتون درست انجام بدم تا تیتاپو هدیه بگیرین . مرسی پیس

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *