داستان دختر همسایه که برادرش دوستم بود

سلامی گرم به همه ی شما عزیزان همیشه در صحنه وحید هستم و 27 سالمه ماجرایی که میخوام براتون بگم مربوط به هفت ساله پیشه من اون موقع بیست سالم بود.

ما تو یک خانواده سه نفری زندگی میکنم و من تنها بچه خانوادمون هستم.

یعنی هم فرزند اولم و هم فرزند آخر

یه دوستی داشتتم که همسایمون هم میشد در واقع اینطور بگم بهترین دوستمه و اسمش شهاب هستش

اونم هم سن خودمه و از بچگی دوران دستان راهنمایی و دبیرستان با هم بودیم راطه ما تنها به هم خختم نمیشه با هم همیشه دیدار خانوادکی هم داریم بابا هامون با هم دوستن مامان هامونم با هم خیلی وستن یعنی میشه کفت ما دو خانواده انگار برای همدرستش شدیم.

خلاصه یه روز مثه همیشه که دیدار خانوادگی داشتیم خواهر شهاب هم بود اونروز شهبا نتونستن بیاد چون که بیرون بود و رفته بود یه سری خرید انجام بده البته بهم گفت بیام ولی من خودم یه سری کارتو خونه داشتم نتونستم برم

خلاصع بعدش هم که دیدار خانوادگی بود خانواده شهاب اومده بودن خونه ی ما

و شهاب هم نیومده بود واونروز خواهرش هم اسمش لیلا بود احساس کردم یه چیزی میخواد بهم بگه.

اینطور بگم من و لیلا از بچگی عاشق هم بودیم ولی هیچ وقت به روی هم نیاوردیم و به روز ندادیم ولی از درون همرو میدیدیم خیلی خوشحال میشدیم.

حدس میزدم میخواد چی بگه ولیخودم پارو بردم جلو تر گفت لیلا ببخشید باهات کار دارم حالا که شهاب نیست اومد نزدیکم گفت بریم تو حیاطط حرف بزنیم خودم دلمو زدم به دریا مثه مرد حرفموزدم و گفتم اگه من چیزی که تو دلم هستو و نگم این خیلی بده واگه نگم فرا ممکنه دیر باشه گفت فردا چرا گفتم منظورم از فردا چند ساله بعدش هستش

خلاصه بعد هم رفتم بهش پیشنهاد ازدوواج دادم زود بود ولی باید میگفت ولی تصمیم داشتیم در اینده با هم ازدواج کنیم و کردیم.

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *