داستان من و برادر شوهرم برای اولین بار


سارا هستم و 27 سالمه و دو سالی میشه با شوهرم مهدی ازدواج مردم.

ماجرا از اونجا شروع شد که از اونجایی که شوهرم رفته بود برای مسافرت های کاریش چون خونه من تننها بودم زنگ زده بود برادر شوهرم امیر بیاد خونه.

هم خریدای خونه رو بکنه هم بلاخره اگه اتفاقی خدای نکرده بیوفته هواسش باشه.

قرار بود شوهرم مهدی فردا بره بلاخره اقا بالاسر داره و نمیتونه هم بگه من نمیرم.

اونم خیلی استرس داشت اول خواست به برادرم زنگ بزنه بیاد ولی میدونست اون تنبل تر از این چیزاست و رو بهش ننداخت البته خودمم باهاش حرف زدم نمیتونست بیاد چون کارو بار داشت خودش.

خلاصه زنگ زن به برادر شوهرم امیر.

اون گفت فردا ظهر میاد یعنی روزی که صبحش شوهرم مهدی میره ماموریت و اون چند ساعت بعدش قرار بود بیاد خونه.

من هم خیلی منتظر بودم تا بیاد یه نهار حسابی هم پخته بودم که بعد بهونه نیاره نهارو این چیزا خوب نبودن.

منتظر موندم دیدی ای دل غافل اینکه گفته بود میاد الان یک ساعته که غذا آماده شده و ساعت 2 ظهر هستش و ایشون نیومده بود.

زنگ زدم گفتم اقا امیر کجایین قرار بود بیای زود.

که گفت نزدیکم دارم میام.

بلاخره اومد و کلی خرید کرده بود گفتم این همه خرید چرا.

گفت پولشو خود مهدی داده و لیستم فرستاده منم تا جایی که تونستم همه رو خریدم جز یک دو مورد که گیرن یومد.

خلاصه جاتون خالی اون چند روز خیلی رفتارای امیر عجیب بود مونده بودم چرا تا اینکه یه روز تصمیم گرفتم پارک برم وبرگردم با صحنه عجیبی برخورد کردم و توش موندم دیدم لامپای همه ی اتاقا خاموشه همشون رو روشن کردم بعد احساس کرده از اتاق بغلی یه صدای میاد رفتم نزدیک که دیدم لامپش خاموشه وقتی رفتم تو لامپا یهو روشن شدن هنگ کردم بله مهدی شوهر امیر برادر شوهرم اونجا بودن و تولدمو با دستو جیغ هورا تبریک گفتن و منو حسابی سوپرایز کرده بودن.

امیدوارم از این نوع سوپرایزا نصیب همتون بشه.

ممنون از اینکه خاطرمو تا اخر خوندین حتما کامن بزارین.