پدرام هستم و 19 سالمه قدم 175 هستم وزنمم نه چاقه و نه زیاد لاقر ولی خوب اندام خوبی دارم و همیشه میرم باشگاه و ورزش میکنم.

ماجرا از اونجا شروع شد که تصمیم گرفتم از این به بعد خودم برم دنبال مادرم چون مدرسه دبیرستان دخترانه معلم هستش.
پشت کنکور بودم و بیکار بودم و خانواده هم میگفتن و بهمون گیر میدادن چرا کار نمیکنی که گفتم باشه پس اینکارو میکنم و قبول کردن.
بلاخره روز موعود رسید و باید میرفتم مدرسه ی دبیرستان دخترانه برای آوردن مامانم به خونه.
یکی از شاگرد های مامانم نظرمو خیلی جلب کرده بود.
البته از اونجا فهمیدم که دانش اموز مادرمه که موقعی که مامنم میخواست بیاد سوار ماشین بشه اون اومد سمتش و گفت ببخشید خانوم امتحان بعدی کی هستش که میخواین بگیرین.
منم ماتو مبهوت مونده بود و فقط نگا میکردم.
هیچی مامانمم جوابشو داد و ما هم رفتیم.
اون دختره هم نگاهای عجیبی داشت و میدونست معلمشون یکارمه که مامانم جلو نشست کنارم.
احتمالا شاید فهمیده بود که مامانمه.
روز بد هم رسید اونم باز به یه بهونه ای دیگه اومد از مامانم سوال بپرسه که این سری هم مامانم جوابشو داد.
و ما هم بد جور تو کف هم بودیم.
منم دنبال یه بهونه ای بودم که مامانم نباشه و بردم مدرسه.
پس یه فکری زد به سرم گفتم این سری زودتر میام.
وقتی که زودتر رفتم هنوز معلما نیومده بودن بیرون اون دختره اومد سمت من گفت ببخشید میشه ازتون یه سوالی بپرسم.
گفتم بفرمایین گفت شما چیکاره معلممون هستین.
گفتم پسرشم اگه ریا نشه.
که گفت وای نمیدونستم ولی روز اول شک کرده بودم.
گفتم چطور شک کردی گفت اگه غریبه بودی هیچ وقت مامانت جلو نمینشست.
خلاصه بهش گفتم اگه کاری چیزی داشتی یا سفارشی چیزی خواستی بگو من در خدمتم که به همین بهونه آیدی تلگرامشو داد.
رفتم پی ام دادم و در ارتباط بودیم
تا اینکه قرار شد از نزدیک هم رو ببینیم ولی توی کافه ای که نزدیک مدرسه هستش.
و همینطور هم شد دیدار ها از نزدیک بود و همیشه با هم در ارتباط بودم کمکم از هم خوشمون اومده بود و تصمیم گرفتیم با هم ازدواج کنیم.
الان چند سالی از اون موقع میگذره الان ما صاحب یک فرزند به اسم پارسا هستیم.
مرسی ازتون عزیزان امیدوارم از داستانم خوشتون اومده باشه.
این بود ماجرای ازدواج من با شاگرد و دانش آموز مادرم.