داستان من با پسر دایی


افسانه هستم داستانی که میخوام براتون بگم مربوط به همین سه هفته قبل هستش رفته بودم خونه ی داییم اینا.

اول از خودم بگم 19 سالمه. قدم هم 165 میشه حدودا وزنمم 55 کیلو هستش و همیشه رو تناسب اندامم خیلی حساسم و مرتب مرزش میکنم.

پسر داییم مهدی هم که چهار سال از من بزرگتره و اون 23 سالشه ما از بچگی با هم رابطه خیلی نزدیکی داشتیم تا اینکه سرنوشت مارو از هم جدا کرد و پسر از سالها دوباره دیداری داشتیم.

قدیما خونه ی ما یه جا بود و با هم همسایه بودیم و همیشه همدیگه رو میدیدیم.

قرار بود فردا که میشد عید برم مشهد خونه ی پسر داییم این.

من هم که خیلی خوشحال بودم که بلاخره دارم یه سفری میرم هم هوایی عوض کنم هم دایی اینارو ببینم دلمم خیلی براشون تنگ شده بود.

خلاصه شب روز قبلش چمدونمو بستم همه چیزو آماده کردم که صبحش از تهران حرکت کنم تا مشهد.راه واقعا طولانی هستش.

ولی خوب چی میشه کرد باید رفت این مسیرو.

زمان برام به کندی میگذشت از بس چشم انتظار رسیدن بودم.

بلاخره هر طور که شد رسیدم زنگ زدم به دایی گفتم دایی آدرس خونه رو بفرست من ترمینال رسیدم.

تا اینو گفتم دایی گفت من الان مهدیو میفرستم بیاد دنبالت تا اینو گفت منم رفتم تو فاز تعارف گرچه از خدام بود بیاد از نزدیک هم ببینمش.

گفتم لازم به زحمت نیست دایی جان.

گفت اگه توام نمیگفتی من اون پدرسوخته رو میفرستادم دنبالت.

از دایی خداحافظی کردم و منتظر موندم یه گوشه نشسته بودم با ساکم که دیدم یه صدای از پشت سرم داره میاد یه صدای کلفت و قشنگی بود.

که داشت میگفت افسانه بلند شو.

تعجب کردم سرمو برگردوندم دیدم با لبخند بهم نگاه میکنه میگه افسانه کجایی تو فضایی بلند شو بریمااا.

خیلی باهام خودمونی بود با اینکه این همه  سال ندیده بودم چنین انتظاری ازش نداشتم.

منم به همون راحتی جوابشو میدادم.

خلاصه تو مسیر که نیم ساعتی تو راه بودیم از هم سوال میپرسیدیم که این مدت چیکار میکردیم و نمیکردیم.

خلاصه حداقل خیلی با هم اشنا تر شدیم اونم پس از سالها.

بعد هک رسیدیم خونه جالتون خالی از خاطرات گذشته با هم میگفتیم و میخندیدیم.

بعد هم جاهای زیبای مناطق گردشگری مشهد رو دیدیم.

و بلاخره بعد از دو سال از اون ماجرا من و مهدی با هم ازدواج کردیم و الان صاحب یه ختر زیبا بنام نرگس هستیم.

مرسی ازتون از اینکه تا آخر خاطرمو خوندین.