داستان زنم و مستاجر خونه وقتی من نبودم

سلامی مجدد به همه ی شما عزیزان.

سعید هستم 37 سالمه و تو شیراز زندگی میکنیم.

داستانی که میخوام براتون تعریف کنم مربوط به یک ماه قبله.

ماجرا از اونجا شروع شد برای سفر کاری رفته بودم مسافرت.

از اون طرف هم مستاجر جدید تو آپارتمانی که داشتیم.

اومده بود و زیاد باهاشون آشنا نشده بودم ولی خانومم با زن مستاجر همیشه در ارتباط بود و با هم خیلی دوست بودند.

طوری که حتی خودمم به این رابطه دوستی حسودی میکردم.

از این میترسیدم که آدم های خوبی نباشند.

و برای خانومم مشکل ایجاد کنند.

از طرفی هم من حتی اگه چنین تصمیمی هم داشتم بازم نمیتونستم کاری کنم.

چون اکثر موقع ها اصلا خونه نبودم.

و تو سفر های کاری که اکثرا تو مناطق مرزی هستش.

انجام وظیفه می کنم.

ماجرا از اونجا عجیب شد که یه روز تصمیم گرفتم زودتر از موعد برسم خونه به خانومم هم نگفتم چون میخواستم سوپرایزش کنم.

جنوب بودم و یه بلیط گرفتم به سمت شیراز.

چند ساعتی تو راه بودیم بلاخره رسیدم به ترمینال.

تاکسی گرفتم و مستقیم به سمت خونه.

کلید هم که داشتم مستقیم رفتم سمت در آپارتمان و بازش کردم و اصلا زنگ آیفون خونه رو نزدم.

بعد هم رفتم از پلها بالا.

خیلی برام عجیب بود.

انگار از تو خونمون یه سری صدا میومد.

ولی معلوم بود این صداها از تو اتاق ورودی یعنی حال نبود.

از اتاق های دیگه بودن خیلی ترسیده بودم خودم رو برای بدترین ها آماده کرده بودم.

از طرفی هم که واقعا تحت تاثیر این موضوع قرار گرفته بودم.

دستام داشت میلرزید.

با همون دستای لرزون درو با کلیدی که داشتم باز کردم.

سعی کردن یواس درو باز کنم که کسی چیزی نفهمه .

و همینطور با ظرافت درو باز کردم بعدش هم اومدم داخل خونه.یواش یواش داشتم برسی میکردم که کدوم اتاقه و صداها از کجا میاد.

رفتم آسپز خونه رو دید زدم نه اینجا هم نیست ولی صداها طوری بودن که فهمیدم از اتاق خواب میاد.

رفتم فال گوش وایستادم.

بله صدای مرد مستاجرمون بود.

وقتی صاشو شنیدم قلبم ریخت.

بعد هم احساس کردن جز زنم صدای یک نفر دیگه هم میومد.

متوجه شدم اونم صدای زن مستاجرمون هستش.

مودنه بودم چیکار کنم.

از طرفی داشتم اشک میریختم از طرفی هم خیلی عصبانی بودم.

میخواستم با لگد بیام تو اتاق.

ولی گفتم زود قضاوت نکنم چون اگه واقعا چیزی که فکر میکردم نباشه برای خودم بد میشه.

خوب هر طور که شد خودمو جمو جور کردم و به آرامی رفتم سمت در ولی انگار یه چیزی نمیزاشت درو باز کنم و ببینم چه خبره.

اینکه با واقعیت رو به رو بشم خیلی برام سخت بود.

بله من همیشه از واقعیت فراری بودم حتی برای چنین موقعیتی.

از طرفی دیگه هم داشتم میمردم از فضولی خودمو دوباره کنترل کردم چشمامو بستم و رفتم سمت در درو یواش باز کردم.

وقتی تا حدی درو باز کردم چشمامو آهسته باز میکردم وای باورتون نمیشد.

چیزی که فکرشم نمیکردم اتافاق افتاده بود.

شوکه شده بودم از مرد مستاجر و زنش که هیچی از خانومم انتظار نداشتم.

فکر میکردم من دست اونارو میخونم و سوپرایزشون کنم اونا منو با این کارشون سوپرایز کردم.

بله اون روز دقیقا 7 تیر روز تولدم بود.

اون روز رو هیچ وقت از یادم نمیره.

از همسرم و اقای مستاجر و همسرش خیلی تشکر کردم بابت تزیینات و مقدمات جشن تولدم.

بعد که از همسرم جویا شدم که چطور فهمید من دارم میام خونه. گفت که از طریق لوکیشن گوشی که داشت کنترل میکرد و فهمیده بود دارم میایم کارای جسن تولدمو انجام میداد.

و چون زمان زیاد نبود باید همه ی کارهارو تو چند ساعتی که من تو راه بودم رو انجام میداد و به خاطر همین از مستاجر خونه کمک گرفته بود.

مرسی دوستان از اینکه خاطرمو تا آخر خوندین

این داستانمو گفتم که هیچ وقت زود قضاوت نکنید با واقعیت رو به رو شید و از چیزی نترسید.

و همیشه یادتون باشه با کوچیکترین مناسبت ها همسرتون رو خوشحال کنید جشن تولدها روز مرد و زن بهانه ای برای با هم بودن و داشتن یک زندگی بهتر هستش.

ممنون از تکتکتون نظر یادتون نره.

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *