پدر بزرگ و نوه

من سارا هستم، دختر ۲۲ ساله با موهای بلند و قهوه‌ای و چشمان سبز. همیشه از سفر به خانه پدربزرگم لذت می‌برم. او در یک روستای کوچک و زیبا زندگی می‌کند که دور از شلوغی شهر است. هر بار که به آنجا می‌روم، احساس آرامش و شادی می‌کنم.

یک روز تابستانی، تصمیم گرفتم به خانه پدربزرگم بروم. صبح زود از خواب بیدار شدم و با اشتیاق تمام وسایلم را جمع کردم. مادرم به من گفت: “سارا، حتماً از سفر به پدربزرگت لذت می‌بری. او همیشه منتظر توست.” من هم با لبخند گفتم: “بله، خیلی دلم برایش تنگ شده!”

ادامه خواندن “پدر بزرگ و نوه”

من و دخترم مهسا

یه روز زیبا و آفتابی، من و دخترم مهسا تصمیم گرفتیم که خوانه رو مرتب کنیم و کمی به کارهای خانه رسیدگی کنیم. مهسا ۱۶ ساله بود و به تازگی به دوران نوجوانی وارد شده بود. قدش حدود ۱۷۰ سانتی‌متر بود و موهای قهوه‌ای تیره‌اش همیشه به زیبایی حالت داده شده بود. چشمانش درخشان و سبز بود و همیشه با لبخندش می‌توانست هر کسی را شاد کند.

ادامه خواندن “من و دخترم مهسا”