من علی هستم، ۳۲ ساله، با موهای تیره و چشمان قهوهای. همیشه سعی میکنم در زندگیام انسان خوبی باشم و به دیگران کمک کنم. در محلهام، خانوادهای افغانی زندگی میکردند که به خاطر شرایط سختی که داشتند، همیشه در ذهنم بودند. شوهر این خانواده، رحمت، مردی سختکوش بود که برای تأمین زندگیاش تلاش میکرد. همسرش، مریم، زنی مهربان و با روحیه بود که همیشه لبخند بر لب داشت.

یک روز، وقتی که رحمت به سر کار رفته بود، من در حال قدم زدن در محله بودم که ناگهان بوی دود به مشامم رسید. به سمت خانه مریم رفتم و دیدم که از پنجرههای خانهشان دود بیرون میآید. قلبم تند تند میزد و سریع به سمت درب خانه رفتم. در زدم و فریاد زدم: “مریم! آیا همهچیز خوبه؟”