من سارا هستم، دختر ۲۲ ساله با موهای بلند و قهوهای و چشمان سبز. همیشه از سفر به خانه پدربزرگم لذت میبرم. او در یک روستای کوچک و زیبا زندگی میکند که دور از شلوغی شهر است. هر بار که به آنجا میروم، احساس آرامش و شادی میکنم.

یک روز تابستانی، تصمیم گرفتم به خانه پدربزرگم بروم. صبح زود از خواب بیدار شدم و با اشتیاق تمام وسایلم را جمع کردم. مادرم به من گفت: “سارا، حتماً از سفر به پدربزرگت لذت میبری. او همیشه منتظر توست.” من هم با لبخند گفتم: “بله، خیلی دلم برایش تنگ شده!”