من یه روز عادی توی خونه نشسته بودم و به کارای روزمرهام رسیدگی میکردم. شوهرم، آرش، به خاطر کارش بیرون رفته بود و من تنها بودم. برادر شوهرم، کامیار، ۲۵ ساله بود و قدش حدود ۱۸۰ سانتیمتر بود. پوستش کمی تیرهتر از من بود و موهای مشکی و صافش همیشه مرتب بود. کامیار همیشه آدم شوخطبع و باحالی بود و وقتی میاومد خونه، همیشه جو رو شاد میکرد.
اون روز، کامیار به خونه ما اومد تا با آرش کار مهمی رو انجام بده. وقتی وارد شد، با لبخند گفت: “سلام! آرش کجاست؟” من جواب دادم: “سلام! آرش رفته بیرون. اما میتونی کمی پیش من بمونی.” کامیار با خوشحالی گفت: “چرا که نه! میخواستم با تو گپی بزنم.”
ما نشستیم و کمی دربارهی روزمرگیها صحبت کردیم. کامیار همیشه داستانهای جالبی از کارش تعریف میکرد و من هم بهش گوش میدادم. بعد از چند دقیقه، کامیار گفت: “میدونی، من همیشه دوست داشتم یه چیزی درست کنم. آیا میتونی به من کمک کنی؟”