منو خواهرم بنفشه وقتی مامان و بابا سفر بودن

من و خواهرم بنفشه، که دو سال از من کوچیک‌تره، یه روز تابستونی تصمیم گرفتیم که وقتی مامان و بابا برای سفر رفتن، یه روز فوق‌العاده رو با هم بگذرونیم. من ۱۵ سالمه و بنفشه ۱۳ سالشه. من قد بلند و لاغر هستم با موهای قهوه‌ای و چشمای سبز، در حالی که بنفشه قدش کوتاه‌تره و موهای بلوند و فر داره. پوستش هم روشن‌تر از من هست و همیشه با لبخندش همه رو جذب می‌کنه.

اون روز صبح، وقتی بیدار شدیم، تصمیم گرفتیم که به پارک نزدیک خونه‌مون بریم. پارک همیشه پر از زندگی و شلوغی بود و ما عاشق بازی کردن در اونجا بودیم. بعد از صبحانه، وسایل‌مون رو برداشتیم؛ یه توپ فوتبال، چند تا اسنک و آب‌میوه.

ادامه خواندن “منو خواهرم بنفشه وقتی مامان و بابا سفر بودن”

مرد غریبه تو خیابون

من یه دختر ۲۷ ساله‌ام، قد بلند و با موهای قهوه‌ای روشن. پوست روشنی دارم و معمولاً لباس‌های راحت و اسپرت می‌پوشم. شغلم معلمی در یک مدرسه ابتداییه و به خاطر کارم، همیشه با بچه‌ها و انرژی مثبتشون سر و کار دارم. اما یه روز، یه اتفاق غیرمنتظره برام افتاد که خیلی برام آموزنده بود.

یک روز بعد از کار، داشتم به سمت خونه‌ام می‌رفتم. هوا کمی ابری بود و بادی ملایم می‌وزید. در حین راه رفتن، به یک خیابون شلوغ رسیدم. ناگهان متوجه شدم که یک مرد غریبه، حدوداً ۴۰ ساله، با ظاهری آشفته و لباس‌های کثیف، کنار پیاده‌رو نشسته و به نظر می‌رسید که خیلی ناراحت و نگران است.

ادامه خواندن “مرد غریبه تو خیابون”

دوستم مهدیار تو اردوی مدرسه

من علی هستم، یک پسر ۱۷ ساله با موهای تیره و چشمان قهوه‌ای. همیشه از زندگی در مدرسه و دوستی‌هایم لذت می‌برم. یکی از بهترین دوستانم مهدیار است. او پسری با موهای بلوند و چشمان آبی است و همیشه با لبخند بر لبش شناخته می‌شود. مهدیار نه تنها خوش‌تیپ است، بلکه بسیار باهوش و مهربان هم هست.

یک روز، معلم‌مان اعلام کرد که قرار است یک اردوی مدرسه به یک منطقه طبیعی برویم. همه بچه‌ها خیلی هیجان‌زده بودند و من هم به خاطر اینکه با مهدیار و دیگر دوستانم وقت بگذرانم، خیلی خوشحال بودم. روز اردوی مدرسه فرا رسید و ما با هم به سمت محل اردو حرکت کردیم.