من یه دختر ۲۷ سالهام، قد بلند و با موهای قهوهای روشن. پوست روشنی دارم و معمولاً لباسهای راحت و اسپرت میپوشم. شغلم معلمی در یک مدرسه ابتداییه و به خاطر کارم، همیشه با بچهها و انرژی مثبتشون سر و کار دارم. اما یه روز، یه اتفاق غیرمنتظره برام افتاد که خیلی برام آموزنده بود.
یک روز بعد از کار، داشتم به سمت خونهام میرفتم. هوا کمی ابری بود و بادی ملایم میوزید. در حین راه رفتن، به یک خیابون شلوغ رسیدم. ناگهان متوجه شدم که یک مرد غریبه، حدوداً ۴۰ ساله، با ظاهری آشفته و لباسهای کثیف، کنار پیادهرو نشسته و به نظر میرسید که خیلی ناراحت و نگران است.