داستان من و دوستم

یک روز، من و زنم تصمیم گرفتیم که با خانواده‌ی دوست خوبمون، امیر، یه سفر کوتاه بریم. امیر همیشه می‌گفت که باید یه سفر دسته‌جمعی بریم و از این کارا بکنیم. پس ما هم گفتیم: “چرا که نه؟”

صبح روز سفر، همه چیز آماده بود. من و زنم صبح زود بیدار شدیم و وسایل رو جمع کردیم. امیر و خانواده‌اش هم قرار بود بیفتن به سمت ما. وقتی اونا رسیدن، بچه‌ها هم خیلی شاد و سرحال بودن. ما سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.

داستان دوستی من و پسر افغانی

سلام! من بهنام هستم و می‌خوام براتون از دوستی‌ام با صهیب بگم. صهیب یه پسر افغانیه که چند سال پیش به محله‌ی ما اومد. اولش که اومد، من خیلی کنجکاو بودم که ببینم چه جوریه. چون همیشه از بچگی با بچه‌های ایرانی بزرگ شده بودم و هیچ وقت با کسی از افغانستان دوست نشده بودم.