من یه دختر ۲۷ سالهام، قد بلند و با موهای قهوهای روشن. پوست روشنی دارم و معمولاً لباسهای راحت و اسپرت میپوشم. شغلم معلمی در یک مدرسه ابتداییه و به خاطر کارم، همیشه با بچهها و انرژی مثبتشون سر و کار دارم. اما یه روز، یه اتفاق غیرمنتظره برام افتاد که خیلی برام آموزنده بود.
یک روز بعد از کار، داشتم به سمت خونهام میرفتم. هوا کمی ابری بود و بادی ملایم میوزید. در حین راه رفتن، به یک خیابون شلوغ رسیدم. ناگهان متوجه شدم که یک مرد غریبه، حدوداً ۴۰ ساله، با ظاهری آشفته و لباسهای کثیف، کنار پیادهرو نشسته و به نظر میرسید که خیلی ناراحت و نگران است.
بهش نزدیک شدم و ازش پرسیدم: “سلام، آیا همه چیز خوبه؟” او با صدایی لرزان گفت: “نه، من پولی برای بلیط اتوبوس ندارم و باید به خونهام برگردم.” وقتی به چهرهاش نگاه کردم، دیدم که چشمانش پر از ناامیدی و غم است.
حس کردم که باید کمکی بکنم. بهش گفتم: “چقدر پول نیاز داری؟” او گفت: “فقط ۲۰ هزار تومان.” من هم بدون فکر، کیفم رو باز کردم و پول رو بهش دادم. وقتی پول رو بهش دادم، چهرهاش روشن شد و گفت: “واقعا متشکرم! شما نمیدونید چقدر این کمک برای من مهمه.”
اما من فقط به این فکر میکردم که این مرد ممکنه به کمک بیشتری نیاز داشته باشه. ازش پرسیدم: “آیا شما به کسی نیاز دارید که با شما صحبت کنه یا کمکی بیشتر از این؟” او کمی مکث کرد و بعد گفت: “بله، من به تازگی شغلم رو از دست دادم و خیلی احساس تنهایی میکنم.”
با شنیدن این حرف، دلم برایش سوخت. گفتم: “میدونید، من معلم هستم و همیشه به بچهها یاد میدم که در سختیها تنها نباشند. شاید شما هم نیاز دارید که با کسی صحبت کنید.”
او با چشمانش به من نگاه کرد و گفت: “شاید حق با شما باشد. من خیلی وقت است که با کسی صحبت نکردم.”
ما کمی بیشتر صحبت کردیم و من ازش خواستم که شمارهاش رو به من بده تا اگر نیاز داشت، بتونم باهاش در تماس باشم. او هم با کمال میل شمارهاش رو به من داد.
بعد از اینکه از هم جدا شدیم، حس خوبی داشتم. نه تنها به یک نفر کمک کرده بودم، بلکه فرصتی برای شنیدن داستانش و درک احساساتش پیدا کرده بودم.
چند روز بعد، من بهش پیام دادم و ازش خواستم که بیاد کافهای که نزدیک مدرسهام بود. وقتی دیدمش، متوجه شدم که کمی آرامتر و خوشحالتر شده. او گفت که به دنبال کار جدیدی میگرده و امیدوار به آینده است.
این تجربه به من یاد داد که کمک کردن به دیگران نه تنها میتونه زندگی اونها رو تغییر بده، بلکه میتونه به خود ما هم احساس خوبی بده.
از اون روز به بعد، تصمیم گرفتم که همیشه سعی کنم به دیگران کمک کنم، حتی اگر کمک کوچکی باشه. چون هر کمکی میتونه تأثیر بزرگی داشته باشه. > ahmad: بعد از اون روز که با مرد غریبه، که اسمش امیر بود، ملاقات کردم، ارتباط ما بیشتر شد. هر چند وقت یک بار به هم پیام میدادیم و از حال هم باخبر میشدیم. امیر به من گفت که بعد از اون روز، با چند جا برای کار مصاحبه کرده و امیدوار بود که به زودی شغف جدیدی پیدا کنه.
یک روز، وقتی به کافهای که معمولاً با هم میرفتیم، نشسته بودم، امیر با یک لبخند بزرگ وارد شد. به محض اینکه من رو دید، گفت: “سارا! خبر خوب دارم!” قلبم تندتر زد. گفتم: “چی شده؟” او گفت: “من یک کار جدید پیدا کردم! به عنوان کارمند فروش در یک فروشگاه بزرگ استخدام شدم!”
این خبر باعث شد که من هم خوشحال بشم. گفتم: “آفرین! خیلی خوشحالم برات!” او ادامه داد: “این کار به من کمک میکنه تا دوباره روی پای خودم بایستم و احساس بهتری داشته باشم.”
ما کمی درباره کار جدیدش صحبت کردیم و من ازش خواستم که اگر دوست داره، میتونیم یک روز به فروشگاهش بریم و ازش حمایت کنیم. او هم با کمال میل قبول کرد.
چند روز بعد، به فروشگاه امیر رفتیم. وقتی وارد فروشگاه شدم، دیدم که او با انرژی و اشتیاق به مشتریها کمک میکنه. این دیدن او در حال کار، حس خوبی به من داد. او به من گفت: “سارا، تو واقعاً به من کمک کردی تا دوباره به خودم اعتماد کنم. من هیچ وقت فراموش نمیکنم که چطور در اون روز به من کمک کردی.”
بعد از چند هفته، امیر به من گفت که به خاطر عملکرد خوبش در کار، به عنوان کارمند نمونه انتخاب شده و قرار است که در یک مراسم تقدیر بشه. من هم تصمیم گرفتم که حتماً در این مراسم شرکت کنم.
روز مراسم، وقتی به محل برگزاری رسیدم، امیر رو دیدم که با لبخند و افتخار روی صحنه ایستاده بود. وقتی نامش رو صدا کردند و بهش جایزه دادند، قلبم از شادی پر شد. او با صدای بلند گفت: “من این جایزه رو به سارا تقدیم میکنم، چون او به من یاد داد که هیچ وقت نباید تسلیم شد و همیشه باید به دنبال رویاهایمان باشیم.”
این جملهاش باعث شد که همه حضار تشویق کنند و من هم احساس کردم که چقدر این لحظه برای من ارزشمند است.
بعد از مراسم، امیر و من با هم صحبت کردیم و او گفت که حالا میخواد به دیگران هم کمک کنه، به خصوص کسانی که در شرایط سختی قرار دارند. این حرفش من رو خیلی تحت تأثیر قرار داد.
از اون روز به بعد، ما تصمیم گرفتیم که هر ماه یک کار خیری انجام بدیم. مثلاً به افراد نیازمند غذا بدیم یا در برنامههای اجتماعی شرکت کنیم. این کار نه تنها به ما احساس خوبی میداد، بلکه باعث میشد که ارتباط ما هم عمیقتر بشه.
این تجربه به من یاد داد که کمک کردن به دیگران میتونه زنجیرهای از محبت و حمایت ایجاد کنه. هر کدوم از ما میتونیم با یک عمل کوچک، زندگی کسی رو تغییر بدیم و این تغییرات میتونه به ما هم برگرده.
و اینطوری بود که من و امیر نه تنها به هم کمک کردیم، بلکه به دیگران هم امید و انگیزه دادیم.
امیدوارم این ادامه داستان هم براتون جالب بوده باشه!