خواهر زنم الناز

من علی هستم، ۳۰ ساله، با موهای تیره و چشمان قهوه‌ای. همسرم، سارا، همیشه برای من مهم‌ترین فرد زندگی‌ام بوده و به همین خاطر تصمیم گرفتم برای تولدش یک سورپرایز ویژه ترتیب بزنم. خواهر سارا، الناز، که ۲۵ سالشه و همیشه با انرژی و شوخ‌طبعی‌اش شناخته می‌شه، به من کمک کرد تا این سورپرایز رو به بهترین شکل ممکن انجام بدیم.

چند هفته قبل از تولد سارا، با الناز تماس گرفتم و ازش خواستم که به من کمک کنه. گفتم: “الناز، می‌خوام برای تولد سارا یک سورپرایز بزرگ بزنم. می‌تونی به من کمک کنی؟”

او با هیجان گفت: “البته! چه برنامه‌ای داری؟”

من توضیح دادم که می‌خوام یک مهمانی غافلگیرکننده برای سارا ترتیب بزنم و از الناز خواستم که به من در تدارکات و دعوت از دوستانش کمک کنه. الناز با کمال میل قبول کرد و ما شروع به برنامه‌ریزی کردیم.

اولین قدم این بود که لیستی از دوستان و خانواده سارا تهیه کنیم و از آن‌ها دعوت کنیم. الناز با دوستان سارا تماس گرفت و همه رو در جریان گذاشت. من هم تصمیم گرفتم که یک کیک بزرگ و خوشمزه سفارش بدم و چند تا دکوری برای تزئین محل مهمانی تهیه کنم.

روز تولد سارا نزدیک می‌شد و ما هر دو خیلی هیجان‌زده بودیم. الناز پیشنهاد داد که برای تزئینات از بادکنک‌ها و گل‌ها استفاده کنیم. ما به یک فروشگاه رفتیم و کلی بادکنک و دکور خریدیم. در حین خرید، الناز با شوخی گفت: “فکر می‌کنم سارا وقتی این همه دکور رو ببینه، شگفت‌زده بشه!”

روز مهمانی فرا رسید و ما همه چیز رو آماده کردیم. الناز به من کمک کرد تا همه چیز رو در خانه بچینیم و وقتی که همه چیز آماده شد، فقط منتظر سارا بودیم. من به الناز گفتم: “حالا باید منتظر بمونیم و ببینیم که سارا چه واکنشی نشون می‌ده.”

سارا به خانه برگشت و وقتی در رو باز کرد، همه دوستان و خانواده‌اش با صدای بلند فریاد زدند: “تولدت مبارک!” چشمان سارا از تعجب گرد شد و لبخند بزرگی روی لبش نشسته بود. او به آرامی وارد شد و با دیدن دکورها و کیک، احساس خوشحالی و شگفتی کرد.

الناز به سارا نزدیک شد و گفت: “ما همه اینجا هستیم تا تولدت رو جشن بگیریم!” سارا با چشمان پر از اشک شادی گفت: “این بهترین سورپرایزیه که تا حالا داشتم!”

ما همه دور هم جمع شدیم و جشن تولد رو شروع کردیم. سارا کیک رو برید و همه با هم شروع به شادی و رقص کردیم. در این بین، الناز و من به هم نگاه کردیم و لبخند زدیم. این لحظه برای ما خیلی خاص بود و احساس می‌کردیم که همه زحماتمون به ثمر نشسته.

بعد از جشن، سارا به من و الناز گفت: “خیلی ممنون که اینقدر برای من زحمت کشیدید. این تولد برای من خیلی خاص بود.” من و الناز با هم گفتیم: “ما همیشه برای تو این کارها رو می‌کنیم، چون تو برای ما خیلی مهمی.”

پایان داستان اینه که گاهی اوقات، همکاری و عشق خانواده می‌تونه لحظات خاصی رو خلق کنه. سورپرایز تولد سارا نه تنها برای او، بلکه برای من و الناز هم یک تجربه شیرین و به یاد ماندنی بود. این داستان نشون می‌ده که چقدر مهمه که برای عزیزانمون وقت بذاریم و لحظات خوشی رو با هم به اشتراک بذاریم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *