من یه دختر ۲۲ سالهام، با موهای قهوهای و چشمای سبز. قد من حدود ۱۶۵ سانتیمتره و پوست روشنی دارم. همیشه توی محلهمون به عنوان دختر خجالتی و کمحرف شناخته میشدم. بیشتر وقتها توی خونهام بودم و به کارهای خودم میرسیدم. اما یه روز، همهچیز تغییر کرد.
پسر همسایه، امیر، ۲۵ سالشه و خیلی خوشتیپ و با اعتماد به نفس به نظر میاد. موهای مشکی و چشمای قهوهای داره و همیشه لبخند روی لباشه. امیر دانشجوی مهندسی کامپیوتر بود و خیلی از تکنولوژی سر در میآورد. من همیشه بهش نگاه میکردم و دلم میخواست باهاش صحبت کنم، اما خجالت میکشیدم.
یک روز، کامپیوتر من خراب شد و من واقعاً نمیدونستم چیکار کنم. به خاطر همین، تصمیم گرفتم به امیر زنگ بزنم و ازش کمک بخوام. قلبم تند تند میزد وقتی شمارهاش رو گرفتم. بعد از چند دقیقه، امیر اومد و من رو دید. وقتی در رو باز کردم، با لبخند گفت: “سلام! چه خبر؟”
من هم با صدای لرزونی گفتم: “سلام! ببخشید که مزاحمت شدم، کامپیوترم خراب شده و نمیدونم چیکار کنم.” امیر با خوشحالی گفت: “نه، مشکلی نیست! بیام ببینم چطور میتونم کمک کنم.”
وقتی وارد خونه شدم، احساس میکردم که دنیا دورم میچرخد. امیر شروع کرد به بررسی کامپیوتر و من هم سعی میکردم باهاش صحبت کنم. ازش پرسیدم که چطور به این کار علاقهمند شده و او هم با اشتیاق دربارهی پروژههاش و علاقهاش به تکنولوژی صحبت کرد. من هم سعی کردم بهش گوش بدم و سوال بپرسم.
کمکم، احساس کردم که بین ما یک ارتباط خاصی شکل میگیره. امیر با شوخیهاش و لبخندش، خجالت من رو کم کرد و من هم بیشتر از قبل بهش علاقهمند شدم. بعد از چند ساعت، کامپیوتر درست شد و امیر گفت: “حالا دیگه میتونی با خیال راحت کار کنی!”
قبل از رفتن، من بهش گفتم: “خیلی ممنون که کمک کردی. واقعاً بهش نیاز داشتم.” او هم با لبخند گفت: “هر وقت نیاز داشتی، من اینجام.”
از اون روز به بعد، من و امیر بیشتر با هم صحبت میکردیم و کمکم دوستیمون عمیقتر شد. هر بار که همدیگه رو میدیدیم، قلبم تندتر میزد. یک روز، تصمیم گرفتم احساساتم رو بهش بگم. وقتی بهش گفتم که چقدر بهش علاقهمند شدم، او هم با لبخند گفت: “منم همینطور. فکر میکنم ما میتونیم با هم خیلی خوشحال باشیم.”
اینطور شد که ما به هم نزدیکتر شدیم و از اون روز به بعد، هر دو با هم بودیم. داستان ما از یک تعمیر کامپیوتر شروع شد، اما به یک عشق زیبا تبدیل شد.
پایان داستان اینه که گاهی اوقات، یک اتفاق ساده میتونه زندگیمون رو تغییر بده و ما رو به سمت عشق و دوستی هدایت کنه. مهم اینه که همیشه به احساساتمون گوش بدیم و از فرصتها استفاده کنیم. > ahmad: خب، بریم ادامه داستان رو بگم.
بعد از اینکه احساساتمون رو به هم گفتیم، رابطهمون به یک مرحله جدید وارد شد. امیر و من بیشتر وقتهامون رو با هم میگذرانیدیم. هر روز بعد از دانشگاه، به پارک نزدیک خونهمون میرفتیم و ساعاتی رو با هم میگذرانیدیم. امیر همیشه داستانهای جالبی از پروژههای دانشگاهش تعریف میکرد و من هم سعی میکردم با سوالاتم بهش کمک کنم تا بیشتر دربارهی کارش صحبت کنه.
یک روز، تصمیم گرفتیم که یک پیکنیک کوچک توی پارک داشته باشیم. من چند تا ساندویچ درست کردم و امیر هم چند تا نوشیدنی آورد. وقتی به پارک رسیدیم، زیر درختی بزرگ نشسته بودیم و از هوای خوب و آفتاب لذت میبردیم. امیر شروع کرد به تعریف کردن از بچگیاش و اینکه چطور به دنیای کامپیوتر علاقهمند شده. من هم از تجربیات خودم گفتم و کمکم احساس نزدیکی بیشتری بینمون شکل گرفت.
در حین صحبت، امیر ناگهان گفت: “میدونی، من همیشه فکر میکردم که عشق واقعی وجود نداره، اما وقتی تو رو دیدم، همه چیز تغییر کرد.” این جمله باعث شد قلبم تندتر بزنه. من هم با خجالت گفتم: “منم همینطور. تو باعث شدی که به عشق و دوستی بیشتر ایمان داشته باشم.”
روزها گذشت و ما بیشتر و بیشتر به هم نزدیک شدیم. امیر به من کمک میکرد تا در درسهایم بهتر بشم و من هم سعی میکردم بهش در کارهایش کمک کنم. یک روز، تصمیم گرفتیم که یک پروژه مشترک انجام بدیم. امیر میخواست یک وبسایت برای یک سازمان خیریه طراحی کنه و من هم بهش کمک کردم تا محتوا و طراحی رو آماده کنیم. این پروژه نه تنها به ما نزدیکتر کرد، بلکه باعث شد که احساس کنیم میتونیم با هم کارهای بزرگتری انجام بدیم.
اما در این بین، چالشهایی هم وجود داشت. بعضی وقتها، به خاطر مشغلههای دانشگاه و کار، نمیتوانستیم به اندازه کافی وقت با هم بگذرانیم. این موضوع باعث میشد که گاهی احساس دلتنگی کنیم. اما هر بار که همدیگه رو میدیدیم، همه چیز به حالت عادی برمیگشت و دوباره عشق و دوستیمون رو تجدید میکردیم.
یک روز، امیر به من گفت که میخواد به یک کنفرانس بزرگ در شهر دیگهای بره و از من خواست که باهاش بیام. این اولین بار بود که به یک سفر مشترک میرفتیم و من خیلی هیجانزده بودم. وقتی به کنفرانس رسیدیم، امیر در مورد پروژهاش صحبت کرد و من هم از دور بهش نگاه میکردم و احساس میکردم که چقدر بهش افتخار میکنم.
بعد از کنفرانس، تصمیم گرفتیم که چند روزی رو در اون شهر بگذرانیم. ما به جاهای مختلفی رفتیم، از رستورانهای محلی گرفته تا جاذبههای گردشگری. هر لحظهاش برای من خاص بود و احساس میکردم که این سفر به ما کمک میکنه تا بیشتر همدیگه رو بشناسیم.
در آخرین شب سفر، امیر من رو به یک رستوران زیبا برد. وقتی نشسته بودیم و غذا میخوردیم، او ناگهان گفت: “میدونی، من فکر میکنم که ما باید یک قدم بزرگتر برداریم.” قلبم تند تند میزد. او ادامه داد: “میخوام که تو رو به خانوادهام معرفی کنم و بهشون بگم که چقدر برای من مهمی.”
این جمله باعث شد که من هم احساس خوشحالی و هیجان کنم. من هم بهش گفتم که دوست دارم با خانوادهاش آشنا بشم و این برای من هم مهمه. اینطور شد که ما تصمیم گرفتیم که رابطهمون رو جدیتر کنیم و به سمت آیندهای مشترک حرکت کنیم.
پایان داستان اینه که عشق واقعی نیاز به تلاش و صبر داره. ما با همدیگه یاد گرفتیم که چطور با چالشها روبرو بشیم و از هر لحظهمون لذت ببریم. این داستان نشون میده که گاهی اوقات، یک اتفاق ساده میتونه به یک عشق بزرگ تبدیل بشه و ما رو به سمت آیندهای روشن هدایت کنه.