من آیدا هستم، دختر ۲۵ سالهای با موهای بلند و قهوهای و چشمان سبز. همیشه آدمی کنجکاو و پرانرژی بودم و دوست داشتم از هر فرصتی برای یادگیری و تجربههای جدید استفاده کنم. دایی رضا، دایی من، مردی ۴۵ ساله با موهای خاکستری و چهرهای مهربان و خندهرو است. او همیشه برای من یک الگو بوده و از تجربیاتش در زندگی برایم داستانهای جالبی تعریف میکند.
یک روز تصمیم گرفتم که به یک سفر کوتاه بروم و دایی رضا هم به من پیشنهاد داد که به یک هتل زیبا در شهر نزدیک برویم. او گفت: “آیدا، این هتل خیلی زیباست و امکانات خوبی داره. میتونی از این سفر استفاده کنی و کمی استراحت کنی.”
من هم با کمال میل قبول کردم و با هم به هتل رفتیم. وقتی به هتل رسیدیم، از زیبایی آن شگفتزده شدم. هتل پر از گلهای رنگارنگ و درختان سرسبز بود و بوی خوشی در فضا پیچیده بود. دایی رضا با لبخند گفت: “چطور، خوشات اومد؟”
بعد از اینکه چکاین کردیم و به اتاقمون رفتیم، دایی رضا گفت: “حالا که اینجا هستیم، بیایید از امکانات هتل استفاده کنیم. میتونیم به استخر بریم یا از سالن ورزشی استفاده کنیم.”
من هم با اشتیاق گفتم: “بله، بیایید به استخر بریم!” و به سمت استخر رفتیم. وقتی به استخر رسیدیم، آب آبی و زلال بود و من با خوشحالی به داخل آب پریدم. دایی رضا هم به آرامی وارد آب شد و شروع کرد به شنا کردن.
بعد از کمی شنا کردن، تصمیم گرفتیم که در کنار استخر استراحت کنیم. دایی رضا گفت: “آیدا، چقدر خوبه که اینجا هستیم. اینجا میتونه فرصتی برای استراحت و آرامش باشه.” من هم با سر تایید کردم و به آسمان آبی نگاه کردم.
بعد از استراحت، دایی رضا پیشنهاد داد که به رستوران هتل برویم و یک شام خوشمزه بخوریم. وقتی به رستوران رسیدیم، منو رو بررسی کردیم و دایی رضا گفت: “چی دوست داری سفارش بدی؟”
من با اشتیاق گفتم: “من عاشق پاستا هستم! و تو؟” دایی رضا هم گفت: “من هم یک استیک خوشمزه سفارش میدم.” بعد از اینکه غذاها رو سفارش دادیم، کمی دربارهی زندگی و تجربیات دایی رضا صحبت کردیم. او همیشه داستانهای جالبی از سفرهایش تعریف میکرد و من هم با دقت گوش میدادم.
غذا که سرو شد، طعمش فوقالعاده بود. من و دایی رضا با هم غذا خوردیم و از هر لقمه لذت بردیم. بعد از شام، تصمیم گرفتیم که کمی در اطراف هتل قدم بزنیم. شب بود و نورهای هتل و باغها خیلی زیبا بودند. دایی رضا گفت: “چقدر خوبه که اینجا هستیم و میتونیم از زیباییهای شب لذت ببریم.”
ما در حین قدم زدن، دربارهی آرزوها و اهداف زندگیام صحبت کردیم. دایی رضا همیشه به من انگیزه میداد و میگفت: “آیدا، هیچ وقت از دنبال کردن آرزوهایت ناامید نشو. تو میتونی به هر چیزی که میخوای برسی.”
این سفر نه تنها فرصتی برای استراحت و تفریح بود، بلکه به من یادآوری کرد که خانواده و ارتباطات نزدیک چقدر مهم هستند. دایی رضا همیشه در کنارم بود و من از این سفر و لحظات خوب با او لذت بردم.
در نهایت، وقتی به اتاق برگشتیم، احساس خوشحالی و آرامش میکردم. این سفر به من یاد داد که زندگی پر از لحظات زیباست و باید از هر فرصتی برای ساختن خاطرات خوب استفاده کنیم. > ahmad: بعد از اینکه به اتاق برگشتیم، دایی رضا گفت: “آیدا، حالا که اینجا هستیم، چرا یک بازی یا فعالیت سرگرمکننده انجام ندهیم؟ میتونیم یک فیلم ببینیم یا یک بازی کارتی بازی کنیم.” من هم با اشتیاق گفتم: “بله، بازی کارتی خیلی خوبه! من عاشق بازیهای کارتی هستم.”
دایی رضا چند تا بازی کارتی رو از کولهاش درآورد و ما شروع کردیم به بازی. در حین بازی، کلی خندیدیم و شوخی کردیم. دایی رضا همیشه با شوخیهایش فضای بازی رو شاداب میکرد و من هم از اینکه میتوانستم با او وقت بگذرانم، خوشحال بودم.
بعد از چند دور بازی، دایی رضا گفت: “آیدا، میدونی که من همیشه به تو به عنوان یک دختر باهوش و با استعداد نگاه میکنم. تو میتونی در هر زمینهای که بخوای موفق بشی.” این حرف او باعث شد که احساس خوبی داشته باشم و بیشتر به خودم ایمان بیاورم.
سپس، دایی رضا پیشنهاد داد که یک چالش کوچک بگذاریم. او گفت: “بیایید ببینیم که کی میتونه بیشتر از یک کارت رو به یاد بیاره.” ما هر دو کارتها رو به هم نشان دادیم و بعد از چند دقیقه، هر کدوم از ما سعی کردیم کارتها رو به یاد بیاریم. این چالش باعث شد که بیشتر بخندیم و لحظات شاد و مفرحی رو تجربه کنیم.
بعد از بازی، تصمیم گرفتیم که کمی استراحت کنیم و به خواب برویم. دایی رضا گفت: “فردا صبح میتونیم صبحانه رو در رستوران هتل بخوریم و بعد از آن به یک گشت و گذار در شهر بریم.” من هم با خوشحالی گفتم: “بله، این عالیه!”
صبح روز بعد، با انرژی و شادابی از خواب بیدار شدم. وقتی به رستوران رفتیم، صبحانهای خوشمزه شامل املت، نان تازه و میوههای فصل سرو شد. در حین صبحانه، دایی رضا گفت: “آیدا، چقدر خوبه که اینجا هستیم. این سفر به من یادآوری کرد که باید بیشتر از زندگی لذت ببریم و از هر فرصتی برای خوشحال بودن استفاده کنیم.”
بعد از صبحانه، تصمیم گرفتیم که به گشت و گذار در شهر برویم. دایی رضا نقشهای از شهر داشت و به من نشان داد که کجاها رو میخواهیم ببینیم. ما به بازار محلی رفتیم و از فروشگاهها و مغازههای کوچک دیدن کردیم. دایی رضا همیشه به من میگفت که باید از فرهنگ و آداب و رسوم هر جایی که میرویم، یاد بگیریم.
در بازار، من چند سوغاتی برای خانوادهام خریدم و دایی رضا هم از صنایع دستی محلی خرید. ما با مردم محلی صحبت کردیم و از داستانهایشان شنیدیم. این تجربه باعث شد که بیشتر با فرهنگ آنجا آشنا شویم و لحظات خوبی را با هم بگذرانیم.
بعد از گشت و گذار در شهر، به هتل برگشتیم و تصمیم گرفتیم که کمی استراحت کنیم. در حین استراحت، دایی رضا گفت: “آیدا، این سفر به من یادآوری کرد که چقدر مهمه که با خانواده و عزیزان وقت بگذرانیم. این لحظات همیشه در یاد ما میمونه.”
من هم با سر تایید کردم و گفتم: “بله، دایی رضا. من هم از این سفر و لحظات خوبی که با هم داشتیم، خیلی لذت بردم.”
در نهایت، وقتی که شب شد، دوباره به رستوران هتل رفتیم و یک شام خوشمزه خوردیم. بعد از شام، به اتاق برگشتیم و با هم دربارهی روز صحبت کردیم. این سفر نه تنها فرصتی برای استراحت و تفریح بود، بلکه به من یاد داد که چقدر مهمه که از هر لحظه زندگی لذت ببریم و با عزیزانمان وقت بگذرانیم.
و اینطور بود که من و دایی رضا با همدیگه لحظات خوبی را تجربه کردیم و این سفر به یاد ماندنی برای هر دوی ما شد.