من میرزا هستم، ۲۲ ساله و با موهای تیره و چشمان قهوهای. همیشه به یادگیری چیزهای جدید و شنیدن داستانهای قدیمی علاقه داشتم. مادربزرگم عاطفه، ۷۰ ساله و با موهای سفید و چهرهای پر از چین و چروک، زنی با تجربه و مهربان است. او همیشه با لبخند به من نگاه میکند و داستانهای جالبی از زندگیاش برایم تعریف میکند.
یک روز تابستانی، تصمیم گرفتم به خانه مادربزرگم بروم. وقتی به آنجا رسیدم، بوی خوش نان تازه و خورشت خوشمزهای که در حال پختن بود، به مشامم رسید. مادربزرگم با چشمان درخشان و لبخند گرمش به استقبال من آمد و گفت: “میرزا جان، خوش اومدی! امروز میخواهم یک داستان قدیمی برات تعریف کنم.”
من با اشتیاق نشستم و مادربزرگم شروع به تعریف کرد: “زمانی که من جوان بودم، در یک روستای کوچک زندگی میکردم. آن زمانها زندگی خیلی سادهتر بود. ما در کنار هم زندگی میکردیم و هر کسی به دیگری کمک میکرد. یک روز، درختی در وسط روستا خشک شد و همه نگران بودند که چه باید بکنند.”
او ادامه داد: “من و چند نفر از دوستانم تصمیم گرفتیم که به درخت کمک کنیم. هر روز به آن آب میدادیم و با عشق از آن مراقبت میکردیم. بعد از مدتی، درخت دوباره سبز شد و شکوفههای زیبایی روی آن ظاهر شد. این تجربه به من یاد داد که با همکاری و عشق میتوانیم مشکلات را حل کنیم.”
من با دقت به داستان مادربزرگم گوش میدادم و احساس میکردم که چقدر این داستان آموزنده است. او به من گفت: “میرزا، زندگی همیشه پر از چالشهاست، اما اگر با هم باشیم و به یکدیگر کمک کنیم، میتوانیم بر همه چیز غلبه کنیم.”
بعد از اینکه داستان تمام شد، مادربزرگم گفت: “حالا میخواهی با من در آشپزخانه کمک کنی؟ میخواهم یک خورشت خوشمزه درست کنم.” من هم با کمال میل قبول کردم و به آشپزخانه رفتیم. او به من یاد داد که چطور مواد اولیه را آماده کنم و چطور ادویهها را به خورشت اضافه کنم. در حین کار، او داستانهای بیشتری از جوانیاش تعریف میکرد و من با هر کلمهاش بیشتر به دنیای او نزدیک میشدم.
بعد از چند ساعت، خورشت آماده شد و ما آن را با برنج خوشمزه سرو کردیم. وقتی همه چیز آماده شد، مادربزرگم گفت: “حالا وقتشه که این خورشت رو با خانوادهات تقسیم کنیم. یاد بگیر که غذا همیشه باید با عشق و دوستی به اشتراک گذاشته بشه.”
ما دور میز نشسته بودیم و در کنار هم غذا میخوردیم. مادربزرگم با لبخند به من نگاه میکرد و من احساس میکردم که این لحظات چقدر ارزشمندند. او به من یاد داد که خانواده و دوستی مهمترین چیزها در زندگی هستند و باید همیشه به یکدیگر کمک کنیم.
این روز با مادربزرگم عاطفه برای من یک تجربه آموزنده و زیبا بود. من یاد گرفتم که عشق و همکاری میتواند زندگی را زیباتر کند و هر داستانی که مادربزرگم تعریف میکند، یک درس ارزشمند برای من است. از آن روز به بعد، هر بار که به خانه مادربزرگم میرفتم، با اشتیاق منتظر داستانهای جدید و لحظات شیرین بودم. > ahmad: بعد از آن روز زیبا با مادربزرگم عاطفه، من تصمیم گرفتم که هر هفته یک روز را به او اختصاص دهم. این کار نه تنها به من کمک میکرد تا بیشتر با او وقت بگذرانم، بلکه باعث میشد که از تجربیات و داستانهایش بیشتر بهرهمند شوم.
هفته بعد، وقتی به خانه مادربزرگم رفتم، او با یک لبخند بزرگ به من خوشامد گفت و گفت: “میرزا جان، امروز میخواهم تو را به یک سفر کوچک ببرم. میخواهیم به باغ قدیمیام برویم.” من با اشتیاق قبول کردم و به همراه او به باغ رفتیم.
باغ مادربزرگم پر از گلهای رنگارنگ و درختان میوه بود. او به من گفت: “این باغ برای من خیلی خاص است. هر درخت و گلی که اینجا هست، داستانی برای گفتن دارد.” او به سمت درخت سیب رفت و گفت: “این درخت را وقتی که تو هنوز به دنیا نیامده بودی، کاشتم. هر سال میوههایش را با خانوادهام تقسیم میکردم و یادم میآید که چقدر خوشحال بودیم.”
ما در باغ قدم میزدیم و مادربزرگم به من یاد میداد که چطور از گیاهان مراقبت کنیم. او به من گفت: “باغداری فقط یک کار نیست، بلکه یک هنر است. باید به گیاهان عشق و توجه بدهی تا رشد کنند.” من با دقت به حرفهایش گوش میدادم و سعی میکردم هر چیزی که میگوید را یاد بگیرم.
در حین کار، مادربزرگم داستانهای بیشتری از زندگیاش تعریف میکرد. او گفت: “زمانی که جوان بودم، در این باغ با دوستانم بازی میکردیم و هر روز بعد از مدرسه به اینجا میآمدیم. اینجا برای من یادآور خاطرات شیرین و دوستیهاست.” من احساس میکردم که این باغ نه تنها یک مکان، بلکه یک دنیای پر از احساسات و خاطرات است.
بعد از چند ساعت کار در باغ، مادربزرگم گفت: “حالا وقتشه که یک جشن کوچک بگیریم. بیایید از میوههای تازه باغ استفاده کنیم و یک دسر خوشمزه درست کنیم.” ما به آشپزخانه برگشتیم و با هم یک دسر میوهای درست کردیم. مادربزرگم به من یاد داد که چطور میوهها را برش بزنم و چطور با هم ترکیب کنیم.
وقتی دسر آماده شد، ما آن را با خانوادهام تقسیم کردیم. همه از طعم خوشمزهاش لذت بردند و مادربزرگم با لبخند به من گفت: “میرزا جان، این دسر فقط یک خوراکی نیست، بلکه نتیجه همکاری و عشق ماست.” من هم با خودم فکر کردم که چقدر این لحظات برای من ارزشمند است و چطور میتوانم از آنها درس بگیرم.
این روز با مادربزرگم عاطفه به من یاد داد که زندگی پر از زیباییها و درسهای ارزشمند است. هر بار که با او وقت میگذراندم، بیشتر به اهمیت خانواده و دوستی پی میبردم. و این تجربهها به من کمک میکرد تا به فرد بهتری تبدیل شوم و از زندگی لذت ببرم.
از آن روز به بعد، هر بار که به باغ مادربزرگم میرفتم، نه تنها به گیاهان و گلها نگاه میکردم، بلکه به داستانها و خاطراتی که در آنجا نهفته بود، نیز توجه میکردم. مادربزرگم عاطفه همیشه به من یادآوری میکرد که زندگی یک سفر است و هر لحظهاش ارزشمند است.