من آریا هستم، ۲۵ ساله و با موهای قهوهای و چشمان سبز. همیشه به طبیعت و سفر کردن علاقه داشتم. زن داییام میترا، ۳۲ ساله و با موهای مشکی و پوست گندمی، زنی با روحیهای شاد و پرانرژیه. او همیشه لبخند بر لب داره و به خاطر مهارتش در آشپزی معروفه. میترا معلم هنر هم هست و به بچهها یاد میده چطور احساساتشون رو از طریق نقاشی بیان کنن.
یک روز تابستونی، تصمیم گرفتم به خانه داییام برم. داییام و میترا در یک روستای زیبا زندگی میکردن که محصاره با کوهها و درختان سرسبز بود. وقتی به آنجا رسیدم، میترا با یک سبد پر از میوههای تازه به استقبال من اومد. بوی خوش میوهها و گلهای باغش، حس خوبی به من داد.
میترا گفت: “آریا، امروز میخواهیم یک کار هنری جالب انجام بدیم. میخواهی با من بیایی توی باغ و از طبیعت الهام بگیریم؟” من هم با کمال میل قبول کردم. به باغ رفتیم و میترا به من گفت که میخواهد از گلها و درختان نقاشی کنیم. او به من یاد داد چطور رنگها رو با هم ترکیب کنم و احساساتم رو روی کاغذ بیارم.
در حین نقاشی، میترا داستانهایی از دوران کودکیاش برام تعریف کرد. او گفت که همیشه عاشق نقاشی بوده و وقتی بچه بود، ساعتها در حیاط خانهشان مینشسته و از طبیعت نقاشی میکرده. او به من گفت: “آریا، هنر فقط یک سرگرمی نیست. این یک راه برای بیان احساساته. هر بار که نقاشی میکنی، بخشی از وجودت رو به دنیا نشون میدی.”
بعد از چند ساعت نقاشی، ما دو تا تصمیم گرفتیم که یک نمایشگاه کوچک در حیاط برگزار کنیم. میترا به من کمک کرد تا نقاشیهامون رو به دیوار آویزون کنیم و دوستان و خانواده رو دعوت کردیم. وقتی همه اومدن و نقاشیهامون رو دیدن، لبخند روی لبهاشون بود و این حس خوبی به من داد.
پایان روز، میترا به من گفت: “آریا، یاد بگیر که همیشه باید به احساساتت گوش بدی و اونها رو بیان کنی. هنر میتونه به تو کمک کنه تا خودت رو بهتر بشناسی.” من هم با خودم فکر کردم که چقدر این روز برای من آموزنده بود و چطور میتونم از هنر به عنوان یک وسیله برای بیان خودم استفاده کنم.
این روز به من یاد داد که هنر و خلاقیت میتونه زندگی رو زیباتر کنه و ارتباطات رو عمیقتر. از اون روز به بعد، هر وقت احساس میکردم نیاز به آرامش دارم، به نقاشی کردن میپرداختم و این کار همیشه به من کمک میکرد تا احساساتم رو بهتر درک کنم.
! > ahmad: بعد از اون روز زیبا، من و میترا تصمیم گرفتیم که هر هفته یک روز رو به هنر و خلاقیت اختصاص بدیم. این کار نه تنها به ما کمک میکرد تا با هم وقت بیشتری بگذرانیم، بلکه باعث میشد که هر دو به دنیای هنر نزدیکتر بشیم.
هفته بعد، میترا پیشنهاد داد که به یک بازار محلی بریم. این بازار در نزدیکی روستای ما برگزار میشد و پر از دستسازههای هنری و محصولات محلی بود. وقتی به بازار رسیدیم، بوی خوش نان تازه و ادویههای مختلف به مشام میرسید. میترا با اشتیاق به من گفت: “آریا، بیایید از اینجا الهام بگیریم! میخواهیم یک پروژه جدید شروع کنیم.”
ما شروع کردیم به گشتن در بازار و از هر چیزی که توجهمون رو جلب میکرد، عکس میگرفتیم. میترا به من گفت: “ببین، هر چیزی که میبینی، میتونه الهامبخش باشه. حتی یک تکه پارچه یا یک ظرف قدیمی میتونه داستانی برای گفتن داشته باشه.” من هم با دقت به اطراف نگاه میکردم و سعی میکردم هر جزئیاتی رو که میترا میگفت، درک کنم.
بعد از گشت و گذار در بازار، میترا یک تکه پارچه رنگی زیبا خرید و گفت: “این رو برای پروژهمون استفاده میکنیم. میخواهیم یک تابلو درست کنیم که داستان روستای ما رو روایت کنه.” من هم با اشتیاق قبول کردم و به خانه برگشتیم.
در خانه، میترا شروع به طراحی تابلو کرد و من هم به او کمک میکردم. او به من یاد داد که چطور از رنگها و بافتهای مختلف استفاده کنم تا احساسات و داستان رو به تصویر بکشم. ما ساعتها در کنار هم کار کردیم و هر بار که به تابلو نگاه میکردیم، احساس میکردیم که بخشی از روحمون رو در اون گذاشتیم.
بعد از چند روز کار مداوم، تابلو آماده شد. میترا گفت: “حالا وقتشه که این تابلو رو به نمایش بذاریم. بیایید یک نمایشگاه کوچک در حیاط برگزار کنیم و از دوستان و خانواده دعوت کنیم.” من هم با کمال میل موافقت کردم.
روز نمایشگاه، حیاط پر از دوستان و خانوادهامون شد. همه به تابلو نگاه میکردند و از داستانی که پشتش بود، شگفتزده شده بودند. میترا با افتخار گفت: “این تابلو داستان روستای ما رو روایت میکنه. هر رنگ و بافتی که میبینید، بخشی از زندگی ماست.” من هم احساس میکردم که این تابلو نه تنها هنر ما، بلکه نمایانگر دوستی و همکاری ماست.
در پایان روز، میترا به من گفت: “آریا، هنر میتونه ما رو به هم نزدیکتر کنه و به ما یاد بده که چطور احساسات و داستانهامون رو به اشتراک بذاریم.” من هم با خودم فکر کردم که چقدر این تجربه برای من ارزشمند بود و چطور میتونم از هنر به عنوان یک وسیله برای ارتباط با دیگران استفاده کنم.
این داستان ادامهای از سفر هنری من و میترا بود. هر روزی که با هم میگذرانیدم، بیشتر یاد میگرفتم و بیشتر به دنیای هنر علاقهمند میشدم. و این دوستی و همکاری، برای من به یک منبع الهام تبدیل شد.