یک روز بعد از ظهر، من و همکلاسیام ژیلا تصمیم گرفتیم که برای امتحان ریاضیمون با هم درس بخونیم. ژیلا دختری باهوش و بااستعداد بود و همیشه در درسها به من کمک میکرد. او ۱۷ ساله بود و قدش حدود ۱۶۵ سانتیمتر بود. موهای مشکی و بلندی داشت که همیشه به زیبایی جمع میکرد و چشمانش قهوهای و درخشان بود.
ما به کتابخانه مدرسه رفتیم تا در یک محیط آرام و ساکت درس بخوانیم. وقتی وارد کتابخانه شدیم، ژیلا گفت: “بیایید یک میز در گوشه بگیریم تا مزاحم کسی نشیم.” من هم با سر تایید کردم و به سمت میز رفتیم.
بعد از اینکه نشسته بودیم، ژیلا کتابهایش را باز کرد و گفت: “خب، از کجا شروع کنیم؟” من گفتم: “فکر میکنم بهتره اول مباحثی که در کلاس یاد گرفتیم رو مرور کنیم و بعد به تمرینها بپردازیم.” او با لبخند گفت: “عالیه! من هم چند سوال دارم که میخوام ازت بپرسم.”
ما شروع کردیم به مرور درسها و ژیلا سوالاتش را یکی یکی مطرح میکرد. هر بار که به سوالی میرسیدیم، من سعی میکردم توضیح بدهم و او هم با دقت گوش میداد. در حین درس خواندن، ژیلا گفت: “میدونی، من همیشه از اینکه با هم درس میخونیم خوشحال میشم. این باعث میشه که یادگیری برامون راحتتر بشه.”
من هم با لبخند گفتم: “دقیقاً! وقتی با هم کار میکنیم، میتونیم از تجربیات هم استفاده کنیم و بهتر یاد بگیریم.” بعد از مدتی، ما به تمرینها رسیدیم و شروع کردیم به حل مسائل. ژیلا با دقت به سوالات نگاه میکرد و من هم سعی میکردم بهش کمک کنم.
در حین حل مسائل، ژیلا ناگهان گفت: “این سوال خیلی سخت به نظر میاد. نمیدونم چطور باید شروع کنم.” من بهش گفتم: “نگران نباش! بیایید با هم قدم به قدم پیش بریم. اول باید ببینیم چه اطلاعاتی داریم و چه چیزی رو باید پیدا کنیم.”
ما با هم شروع کردیم به تجزیه و تحلیل سوال و کم کم توانستیم به جواب برسیم. وقتی که جواب درست رو پیدا کردیم، ژیلا با خوشحالی گفت: “آفرین! ما این کار رو کردیم!” من هم با خنده گفتم: “بله، این فقط به خاطر همکاری ما بود.”
بعد از چند ساعت درس خواندن، ما احساس کردیم که به اندازه کافی مطالعه کردیم. ژیلا گفت: “حالا که کارمون تموم شده، میخوایم یک استراحت کنیم؟” من هم با خوشحالی گفتم: “بله، حتماً! میتونیم کمی بیرون بریم و هوای تازهای بخوریم.”
ما به حیاط مدرسه رفتیم و کمی قدم زدیم. در حین قدم زدن، دربارهی برنامههای آیندهمون صحبت کردیم. ژیلا گفت: “من میخوام بعد از فارغالتحصیلی به دانشگاه برم و رشتهی مهندسی بخونم.” من هم گفتم: “این عالیه! من هم به فکر رشتههای فنی هستم. امیدوارم بتونیم در دانشگاه هم با هم باشیم.”
بعد از استراحت، دوباره به کتابخانه برگشتیم و کمی دیگر درس خواندیم. این روز به من یاد داد که همکاری و کمک به یکدیگر در یادگیری چقدر میتواند مؤثر باشد. همچنین، این تجربه باعث شد که ارتباط ما عمیقتر شود و دوستیام با ژیلا قویتر گردد.
در نهایت، وقتی که به خانه برگشتم، احساس رضایت و خوشحالی میکردم. میدانستم که با کمک هم میتوانیم به موفقیتهای بیشتری دست پیدا کنیم و این دوستی میتواند در آینده به ما کمک کند. > ahmad: بعد از آن روز، من و ژیلا تصمیم گرفتیم که به طور منظم با هم درس بخوانیم. هر هفته یک روز را مشخص کردیم تا به کتابخانه برویم و به مطالعه بپردازیم. این برنامه به ما کمک کرد تا نه تنها در درسهایمان پیشرفت کنیم، بلکه دوستیامان هم عمیقتر شود.
هفته بعد، وقتی به کتابخانه رسیدیم، ژیلا با یک بسته شکلات کوچک به دستش وارد شد. او با لبخند گفت: “این رو آوردم تا بعد از درس خوندن با هم بخوریم. یک تشویق برای خودمون!” من هم با خنده گفتم: “عالیه! این باعث میشه که درس خوندن بیشتر لذتبخش باشه.”
ما شروع کردیم به مرور مباحث جدید ریاضی و ژیلا سوالاتش را مطرح میکرد. او همیشه به دقت گوش میداد و سعی میکرد تا همه چیز را به خوبی درک کند. من هم سعی میکردم به بهترین شکل ممکن به او توضیح بدهم. در حین درس خواندن، ژیلا گفت: “میدونی، من همیشه از اینکه با تو درس میزنم خوشحالم. تو خیلی خوب توضیح میدی و این باعث میشه که یادگیری برام راحتتر بشه.”
من هم با لبخند گفتم: “ممنون! من هم از اینکه با تو کار میکنم لذت میبرم. تو هم خیلی باهوش هستی و این باعث میشه که یادگیری برای هر دو ما آسانتر بشه.”
بعد از چند ساعت درس خواندن، ما به سوالات تمرینی رسیدیم. ژیلا گفت: “این سوالها خیلی چالشبرانگیز به نظر میرسند. اما من مطمئنم که میتونیم با هم حلشون کنیم.” من هم با اعتماد به نفس گفتم: “بله، بیایید با هم شروع کنیم. اگر به مشکل برخوردیم، میتوانیم از همدیگه کمک بگیریم.”
ما شروع کردیم به حل سوالات و هر بار که به یک سوال سخت میرسیدیم، با هم فکر میکردیم و راهحلها را بررسی میکردیم. وقتی که یکی از سوالات را حل کردیم، ژیلا با خوشحالی گفت: “ما این کار رو کردیم! این خیلی خوب بود!” من هم با خنده گفتم: “بله، این فقط به خاطر همکاری ما بود.”
بعد از اینکه کارمان تمام شد، ما به حیاط مدرسه رفتیم و کمی استراحت کردیم. در حین قدم زدن، دربارهی برنامههای آیندهامان صحبت کردیم. ژیلا گفت: “من میخوام در دانشگاه مهندسی بخونم و بعد از آن به یک شرکت بزرگ برم.” من هم گفتم: “این عالیه! من هم به فکر رشتههای فنی هستم. امیدوارم بتونیم در دانشگاه هم با هم باشیم.”
این گفتگوها باعث شد که احساس نزدیکی بیشتری به هم داشته باشیم. ما هر دو به آیندهامان امیدوار بودیم و میدانستیم که با همکاری و حمایت از یکدیگر میتوانیم به اهدافمان برسیم.
در نهایت، وقتی که به خانه برگشتم، احساس رضایت و خوشحالی میکردم. میدانستم که با کمک هم میتوانیم به موفقیتهای بیشتری دست پیدا کنیم و این دوستی میتواند در آینده به ما کمک کند. این روزها به من یاد داد که همکاری و دوستی در یادگیری چقدر میتواند مؤثر باشد و چقدر مهم است که از لحظات خوب با دوستانمان لذت ببریم.