یه روز زیبا و آفتابی، من و دخترم مهسا تصمیم گرفتیم که خوانه رو مرتب کنیم و کمی به کارهای خانه رسیدگی کنیم. مهسا ۱۶ ساله بود و به تازگی به دوران نوجوانی وارد شده بود. قدش حدود ۱۷۰ سانتیمتر بود و موهای قهوهای تیرهاش همیشه به زیبایی حالت داده شده بود. چشمانش درخشان و سبز بود و همیشه با لبخندش میتوانست هر کسی را شاد کند.
صبح زود، وقتی که هنوز آفتاب به خوبی در آسمان ندرخشیده بود، من به مهسا گفتم: “چرا امروز یک روز خوب برای تمیز کردن خانه نداشته باشیم؟” مهسا با لبخند گفت: “بله، این ایده خوبی است! میتوانیم با هم کار کنیم و بعد از آن یک فیلم ببینیم.”
ما شروع کردیم به جمع کردن وسایل. مهسا به اتاقش رفت و من هم به اتاق نشیمن. او با دقت کتابها و اسباببازیهایش را جمع میکرد و من هم کوسنها و وسایل دیگر را مرتب میکردم. در حین کار، مهسا گفت: “بابا، میدونی که من همیشه دوست داشتم اتاقم رو به سبک خودم تزئین کنم؟” من با کنجکاوی پرسیدم: “چطور میخوای این کار رو انجام بدی؟”
مهسا با شوق گفت: “میخوام دیوارها رو با پوسترهای هنری و عکسهای مورد علاقهام پر کنم. همچنین میخوام یک گوشهی مطالعه درست کنم که بتونم در آنجا درس بخونم.” من با لبخند گفتم: “این ایده خیلی خوبیه! میتونی از من کمک بگیری تا همه چیز رو به بهترین شکل ممکن انجام بدیم.”
بعد از اینکه اتاق مهسا را مرتب کردیم، به آشپزخانه رفتیم. مهسا گفت: “حالا میخوایم چه کار کنیم؟” من گفتم: “بیایید کمی در مورد غذاهایی که میخواهیم برای ناهار درست کنیم، فکر کنیم. میتوانیم یک سالاد خوشمزه و یک پاستا درست کنیم.” مهسا با شوق گفت: “عالیه! من میتونم در درست کردن سالاد کمک کنم.”
ما به خرید مواد لازم رفتیم و مهسا با دقت سبزیجات را انتخاب میکرد. او گفت: “من همیشه دوست دارم از سبزیجات تازه استفاده کنم. این باعث میشه غذا سالمتر باشه.” من هم با تایید گفتم: “دقیقاً! و همچنین میتونه طعم بهتری به غذا بده.”
وقتی به خانه برگشتیم، مهسا شروع به شستن سبزیجات کرد و من هم آب را برای پاستا روی گاز گذاشتم. در حین کار، مهسا گفت: “بابا، من میخوام یاد بگیرم چطور میتوانم غذاهای بیشتری درست کنم. آیا میتوانی به من یاد بدی؟” من با خوشحالی گفتم: “البته! میتونیم هر هفته یک غذای جدید درست کنیم و تو هم میتونی مهارتهای آشپزیات رو تقویت کنی.”
بعد از اینکه سالاد و پاستا را درست کردیم، به میز ناهار رفتیم و با هم غذا خوردیم. مهسا با لبخند گفت: “این غذا خیلی خوشمزه است! من واقعاً از کار کردن با تو لذت میبرم.” من هم با لبخند گفتم: “من هم همینطور! این لحظات با تو برای من خیلی ارزشمند است.”
بعد از ناهار، ما تصمیم گرفتیم که کمی استراحت کنیم و بعد از آن به کارهای دیگر خانه برسیم. مهسا گفت: “میخوایم یک فیلم ببینیم؟” من هم با خوشحالی قبول کردم و گفت: “بله، حتماً! بعد از یک روز پرکار، یک فیلم خوب میتونه عالی باشه.”
ما به اتاق نشیمن رفتیم و فیلمی که خیلی دوست داشتیم را تماشا کردیم. در حین تماشای فیلم، مهسا گفت: “بابا، من همیشه از اینکه با هم کار میکنیم و وقت میگذرانیم خوشحالم. این باعث میشه که احساس نزدیکی بیشتری کنیم.” من هم با لبخند گفتم: “دقیقاً! این لحظات باعث میشه که ما به هم نزدیکتر بشیم و ارتباطمون قویتر بشه.”
این روز به من یاد داد که چقدر مهم است که با > ahmad: فرزندانمان وقت بگذرانیم و از لحظات ساده زندگی لذت ببریم. مهسا هم به من یاد داد که همکاری و کمک به یکدیگر در کارهای روزمره میتواند باعث تقویت روابط خانوادگی شود.
بعد از تماشای فیلم، مهسا گفت: “حالا که کارهای خانه رو انجام دادیم و یک روز خوب رو گذروندیم، میخوایم یک پروژه جدید شروع کنیم؟” من با کنجکاوی پرسیدم: “چه پروژهای؟” او با شوق گفت: “میخوام یک باغچه کوچک در حیاط درست کنیم. میتونیم گلها و سبزیجات بکاریم!”
من با لبخند گفتم: “این ایده عالیه! باغچه میتونه به ما کمک کنه تا از طبیعت لذت ببریم و همچنین میتونیم از محصولات خودمون استفاده کنیم.” مهسا با هیجان گفت: “بله! میتونیم گوجهفرنگی، ریحان و حتی چند گل زیبا بکاریم.”
ما به حیاط رفتیم و شروع به بررسی فضایی کردیم که میتوانستیم باغچه را در آنجا درست کنیم. مهسا با دقت به من گفت: “بابا، فکر میکنی کجا بهترین جا برای باغچهست؟” من به او توضیح دادم که باید به نور خورشید و دسترسی به آب توجه کنیم. بعد از کمی بررسی، تصمیم گرفتیم که گوشهای از حیاط را برای باغچه انتخاب کنیم.
ما به فروشگاه رفتیم و بذرهای مختلفی خریدیم. مهسا با دقت بذرها را انتخاب میکرد و میگفت: “من میخوام همه چیز رو خودم بکارم!” من هم به او کمک کردم تا خاک را آماده کند و بذرها را در زمین بکاریم. در حین کار، مهسا گفت: “این خیلی جالبه! من نمیدونستم که کاشتن گیاهان اینقدر سرگرمکننده است.”
بعد از اینکه بذرها را کاشتیم، مهسا با خوشحالی گفت: “حالا باید هر روز به آنها آب بدیم و مراقبشان باشیم.” من هم با تایید گفتم: “دقیقاً! این یک مسئولیت جدید برای توست و میتونه بهت یاد بده که چطور از چیزهایی که دوست داری مراقبت کنی.”
روزها گذشت و ما هر روز به باغچه سر میزدیم و به گیاهان آب میدادیم. مهسا با دقت به رشد گیاهانش نگاه میکرد و هر بار که یکی از آنها جوانه میزد، با شادی فریاد میزد. این تجربه به ما یاد داد که چقدر مهم است که به طبیعت توجه کنیم و از آن مراقبت کنیم.
در نهایت، بعد از چند هفته، گیاهان شروع به رشد کردند و ما توانستیم اولین گوجهفرنگیها و ریحانها را برداشت کنیم. مهسا با خوشحالی گفت: “بابا، ما واقعاً این کار رو انجام دادیم! این خیلی عالیه!” من هم با لبخند گفتم: “بله، این نتیجهی زحمات و همکاری ماست.”
این روزها به من یاد داد که کار کردن در کنار هم و کمک به یکدیگر نه تنها باعث تقویت روابط خانوادگی میشود، بلکه میتواند به ما یاد بدهد که چطور از طبیعت و چیزهایی که داریم، بهرهبرداری کنیم. مهسا هم به من یاد داد که هر لحظهای که با هم میگذرانیم، میتواند به یک تجربهی ارزشمند تبدیل شود.