
من یک روز صبح تصمیم گرفتم به خانهی خالهام سارا بروم. همیشه از دیدن او و شنیدن داستانهایش لذت میبردم. خاله سارا زنی مهربان و پرانرژی بود که همیشه با لبخند به استقبال من میآمد.
روز صبح، من تصمیم گرفتم برم خونهی خالهام سارا. همیشه از دیدنش خوشم میاد و داستانهای جالبش رو دوست دارم. صبح که از خواب بیدار شدم، آسمون آبی و خورشید هم در حال درخشش بود. گفتم: “چقدر خوب میشه که برم دیدنش!”
سوار اتوبوس شدم و توی راه به مناظر اطراف نگاه میکردم. درختها، گلها و صدای پرندهها همه چیز رو زیبا کرده بودن. وقتی رسیدم به خونهی خاله سارا، دیدم که توی حیاط نشسته و داره به گلها آب میده. با دیدن من، لبخند بزرگی زد و گفت: “سلام عزیزم! چقدر خوشحالم که اومدی!”
بعد از احوالپرسی، رفتیم توی خونه. بوی خوش غذاهای خانگی توی فضا پیچیده بود. خاله سارا همیشه غذاهای خوشمزهای درست میکرد. این بار هم برام خورشت قیمه و برنج زعفرانی درست کرده بود. در حین غذا خوردن، خاله شروع کرد به تعریف کردن داستانهای جالب از جوانیاش. داستانهایی که همیشه باعث میشد بخندیم و کلی خوش بگذره.
بعد از غذا، تصمیم گرفتیم بریم پارک نزدیک خونه. توی پارک، با هم قدم زدیم و دربارهی زندگی و آرزوها صحبت کردیم. خاله سارا همیشه به من انگیزه میداد و میگفت که باید به دنبال رویاهای خودم برم.
این سفر به خونهی خاله سارا نه تنها یه سفر فیزیکی بود، بلکه یه سفر به دنیای محبت و دوستی هم بود. وقتی برگشتم خونه، احساس میکردم که با عشق و حمایت او پر شدم. این سفر همیشه توی یادم میمونه و من همیشه به یاد خاله سارا و داستانهای قشنگش خواهم بود