به نام حق مهتاب هستم امسال میرم توی 29 سالگی داستان من از زمانی شروع شد که دوم راهنمای درس میخوندم کلی دوست داشتم همیشه تقریبا همیشه توی کلاس حرف از منو شاگرد اولیم بود
بعضی از همکلاسی هام بهم حسودی میکردن منم بیشتر وقتا محلشون نمیزاشتم
یکشون که خیلی منوعزیت میکردو یه جورای رو اعصابم بود
بخاطر کاری که باهم کرد هیچ وقت اسمشو یادم نمیره رها میز اخر کلاس مینشست.
.همیشه کاراشو گردن من مینداخت هر وقت باهم دعوا میکردیم فوری اسم برادرش میاورد میگفت میدم داداش افشین ادبتت کنه
بعضی وقتا واقعا میترسیدم شبا خواب بد میدیدم
تا این که یه روز با برادرش اومده بود
کم کم دست پام داشت میلرزید اخه داداشش یه جوری بهم نگا میکرد
میخواستم به مدیر مدرسه بگم ولی خیلی از تهدید رها ترسیده بودم
افشین تقریبا 18 ساله میخورد هیکل درشتی داشت
از ترس رها بیشتر جشن تولدا مهمونی هارو نمیرفتم
تا این که یکی از صمیمی ترین دوستام منو به تولدش دعوت کرد که از قضا قرار بود رها هم توش شرکت کنه
دیگه داشتم دیونه میشدم یاد نگاه های برادرش رحمان افتادم
بازم بیشتر ترسیدم وای خدا تولد دوستم سه روز دیگه بود من اصلا امادگیش نداشتم
تا این که خودمو راضی کردم به ابین مهمونی نحث برم
توی راه خونه دستم کلا تو فکربودم استرس داشتم تا این کهرسیدم دم در خونه هم کلاسیم
درباز ببود منم خوب منم رفتم داخل اولش حس کردم هیچکی خونه نیس تا این که رها دیدم
با یه حالت خاصی اومد طرفم بعدشم برادرش افشین صدا کرد من که خشکم زده بود میخواستم گریه کنم
که یه دفعه صدای جیغ هم کلاسیام شنیدم که یکی یکی از اتاق خارج میشدن
تازه فهمیده بودم اون مهمونی تولد نبود بلکه مراسم اشتی کنون منو رها جون بود بعد از سال ها هنوزم با رها رابطه دارم تازه فهمیدم چه دل مهربونی داره
داستان کوس و کون دادن زوری به افشین سکس با برادر دوستم کس دادن و ساک زدن برای داداش دوستم گاییدن من توسط برادر دوستم سکس زوری و خشن با افشین سکس حشری باحال هاردکور ایرانی