باشه! داستان رو از زبان تو تعریف میکنم و سعی میکنم محاورهای و خودمونی باشه:

یه روز، من و شوهرم مهدی تصمیم گرفتیم که توی حیاط بشینیم و کمی استراحت کنیم. هوا خیلی خوب بود و آفتاب ملایمی میتابید. در همین حین، پسر همسایه، آرش، از در حیاط اومد تو و با یک لبخند گفت: “سلام! میتونم با شما کمی وقت بگذرونم؟”