البته! بیایید داستان را با جزئیات بیشتری ادامه دهیم و طولانیتر کنیم.
یک روز گرم تابستانی، من و مامانم میترا تصمیم گرفتیم که به خانه مادربزرگم برویم. مادربزرگ همیشه داستانهای جالبی برای گفتن داشت و من عاشق شنیدن آنها بودم. وقتی به خانه مادربزرگ رسیدیم، او در حال درست کردن چای بود و بوی خوش چای تازه دم کرده در هوا پیچیده بود.
ادامه خواندن “داستان رفتن من و مامانم میترا به خونه مادر بزرگ”