مرد غریبه تو خیابون

من یه دختر ۲۷ ساله‌ام، قد بلند و با موهای قهوه‌ای روشن. پوست روشنی دارم و معمولاً لباس‌های راحت و اسپرت می‌پوشم. شغلم معلمی در یک مدرسه ابتداییه و به خاطر کارم، همیشه با بچه‌ها و انرژی مثبتشون سر و کار دارم. اما یه روز، یه اتفاق غیرمنتظره برام افتاد که خیلی برام آموزنده بود.

یک روز بعد از کار، داشتم به سمت خونه‌ام می‌رفتم. هوا کمی ابری بود و بادی ملایم می‌وزید. در حین راه رفتن، به یک خیابون شلوغ رسیدم. ناگهان متوجه شدم که یک مرد غریبه، حدوداً ۴۰ ساله، با ظاهری آشفته و لباس‌های کثیف، کنار پیاده‌رو نشسته و به نظر می‌رسید که خیلی ناراحت و نگران است.

ادامه خواندن “مرد غریبه تو خیابون”

پدر بزرگ و نوه

من سارا هستم، دختر ۲۲ ساله با موهای بلند و قهوه‌ای و چشمان سبز. همیشه از سفر به خانه پدربزرگم لذت می‌برم. او در یک روستای کوچک و زیبا زندگی می‌کند که دور از شلوغی شهر است. هر بار که به آنجا می‌روم، احساس آرامش و شادی می‌کنم.

یک روز تابستانی، تصمیم گرفتم به خانه پدربزرگم بروم. صبح زود از خواب بیدار شدم و با اشتیاق تمام وسایلم را جمع کردم. مادرم به من گفت: “سارا، حتماً از سفر به پدربزرگت لذت می‌بری. او همیشه منتظر توست.” من هم با لبخند گفتم: “بله، خیلی دلم برایش تنگ شده!”

ادامه خواندن “پدر بزرگ و نوه”

زن شوهر دار افغانی

من علی هستم، ۳۲ ساله، با موهای تیره و چشمان قهوه‌ای. همیشه سعی می‌کنم در زندگی‌ام انسان خوبی باشم و به دیگران کمک کنم. در محله‌ام، خانواده‌ای افغانی زندگی می‌کردند که به خاطر شرایط سختی که داشتند، همیشه در ذهنم بودند. شوهر این خانواده، رحمت، مردی سخت‌کوش بود که برای تأمین زندگی‌اش تلاش می‌کرد. همسرش، مریم، زنی مهربان و با روحیه بود که همیشه لبخند بر لب داشت.

یک روز، وقتی که رحمت به سر کار رفته بود، من در حال قدم زدن در محله بودم که ناگهان بوی دود به مشامم رسید. به سمت خانه مریم رفتم و دیدم که از پنجره‌های خانه‌شان دود بیرون می‌آید. قلبم تند تند می‌زد و سریع به سمت درب خانه رفتم. در زدم و فریاد زدم: “مریم! آیا همه‌چیز خوبه؟”