داستان با دایی رضا تو حموم

ستایش هستم و ۲۱ سالمه ماجرایی که می خوام براتون تعریف کنم در مورد من و دایی رضا هستش

رابطه من و دایی را خیلی نزدیک اون هم ۲۳ ساله و دو سال از من کوچیکتره کوچکترین فرزند خانواده مامانم اینا هستش و همیشه ته تغاری و آخرین دایی من است چون از بچگی مهم بازی بودیم رابطه مون خیلی نزدیک طوری که هر مشکلی واسه هر کس از ما دوتا پیش می اومد اون دیگه به ما کمک می‌کرد و هر مشکلی جر و بحث چیزی پیش می‌آمد ما هم هوای همدیگرو می داشتیم تا اینکه یه روز من بودم خونه که مامانم بهم گفت عزیزم دخترم قراره بریم خونه داری رزمی گفتم جدی واقعاً چه عالی باروبندیل صفحه رو بستیم و رفتیم حرکت کردیم رفتیم سمت خونه دایی رضا.

خلاصه باروبندیل سفر و بستی ما رفتیم سمت شیراز خونه دایی رضا اینان من هم که خیلی خوشحال شده بودم زنگ زدم به دایره ببینم خال احوالش چطوری گفتم دایی جان
گفت جدی واقع گفتم آره حالا میبینی گفتم هر موقع رسیدیم بهت زنگ زدم گفت باشید دایی جان خلاصه رفتیم اونجا از من پذیرایی کردند البته اینو بگم نظر می‌گیریم خونه داری بزار یه دونه مامان و بابا بزرگم خونه بمونم دایی رضا هم ازدواج نکرده اونجا زندگی یعنی اون خونه و سه نفر دیگر هم با مادربزرگم با بزرگ و دایی رضا خلاصه ما رفتیم اونجا با همسرش رضا و خوردیم بعدشم احساس کردم دایی رضا رفتارش خیلی یه جوری
چیکار کنم رفتارتان طوری بود که داشتم نوار می‌کرد زیرزمین خلاصه مهم که دیدم خودم دل خودمو میزدم به دریا بدهید تا گفتم تو هیچی نشده چرا اینجوری نگام می کنی چجوری گفت همین جایی که خودت میدونی چجوری گفت آخه مگه میشه اینجوری نگاه نکن گفتم من نگات می کنم خنده دار دایی جون اگه من بهت بگم شاید ناراحت بشی که گفتم بگو دایی جان من ناراحت نمیشم که بهم گفتی جان لباسات رو نگاه کن بله بله
این همه را با لباس پاره پوره اومده
در نگاه کردم واقعا راست میگه
یقه مانتو که طناب پاره شده بود و خیلی ضایع و تاول و من از آنکه آینه جلو رونده بود نمی ت

ونستم بفهمم من نزدیکه تا آخر داستان آمریکایی با داستان کامل تا به اینجای داستان دیگه بهتون

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *