من یه مرد ۳۰ سالهام، با قد متوسط و موهای قهوهای. همیشه آدمی شوخطبع و خوشمشرب بودم. یک روز تصمیم گرفتم به باغ پدریام برم. باغی بزرگ و سرسبز که پر از درختان میوه و گلهای رنگارنگ بود. وقتی به باغ رسیدم، متوجه شدم که یک کرهخر (الاغ) هم اونجا هست. این کرهخر، اسمش “بامداد” بود و خیلی بازیگوش و شیطون بود.

بامداد یه کرهخر قهوهای با گوشهای بزرگ و چشمای درخشان بود. وقتی من رو دید، با صدای بلندی نعره زد و به سمتم اومد. من هم با خنده گفتم: “سلام بامداد! امروز میخوای چه کار کنیم؟”