داستان از یک روز تابستانی شروع میشود. من و فرشته، دختر خالم، همیشه با هم بازی میکردیم و از بچگی دوستان خوبی برای هم بودیم. فرشته همیشه با موهای بلند و چشمان درخشانش، توجه همه را جلب میکرد. او نه تنها زیبا بود، بلکه قلبی مهربان و روحی شاداب داشت.
یک روز، وقتی به خانه خالهام رفتیم، فرشته و من تصمیم گرفتیم که به باغ بزرگ خاله برویم. باغ پر از گلهای رنگارنگ و درختان میوه بود. ما در زیر سایه درختان نشسته بودیم و به پرندگان که در آسمان پرواز میکردند، نگاه میکردیم. فرشته با صدای شیرینش گفت: “چقدر اینجا زیباست! دوست دارم همیشه اینجا باشیم.”