یک روز، من و زنم تصمیم گرفتیم که با خانوادهی دوست خوبمون، امیر، یه سفر کوتاه بریم. امیر همیشه میگفت که باید یه سفر دستهجمعی بریم و از این کارا بکنیم. پس ما هم گفتیم: “چرا که نه؟”
صبح روز سفر، همه چیز آماده بود. من و زنم صبح زود بیدار شدیم و وسایل رو جمع کردیم. امیر و خانوادهاش هم قرار بود بیفتن به سمت ما. وقتی اونا رسیدن، بچهها هم خیلی شاد و سرحال بودن. ما سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.