داستان من و دوستم

یک روز، من و زنم تصمیم گرفتیم که با خانواده‌ی دوست خوبمون، امیر، یه سفر کوتاه بریم. امیر همیشه می‌گفت که باید یه سفر دسته‌جمعی بریم و از این کارا بکنیم. پس ما هم گفتیم: “چرا که نه؟”

صبح روز سفر، همه چیز آماده بود. من و زنم صبح زود بیدار شدیم و وسایل رو جمع کردیم. امیر و خانواده‌اش هم قرار بود بیفتن به سمت ما. وقتی اونا رسیدن، بچه‌ها هم خیلی شاد و سرحال بودن. ما سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.

داستان من و زنم و دوستش

درود مجدد به تمام عزیزان خواننده. مهران هستم و 29 سالمه.

داستانی که میخوام براتون بگم تک به تک حرفاش کلا واقعیه و درست یا غلط بودنش به عهده خودتون.

ماجرا از اونجا شروع شد یکی از دوستای زنم که اسمش لیلا بود قرار بود بیاد خونمون چون تو شهر ما یعنی همدان یه کار جدید پیدا کرده بود و برای انجام کارای شغلش و کارای خوابگاش چند روزی مهمونمون بود. ادامه خواندن “داستان من و زنم و دوستش”