داستان سفر کوتاه من و زنم به خونه داداشم متین

یه روز صبح، من و همسرم تصمیم گرفتیم که به یک سفر کوتاه به طبیعت بریم. برادر من هم که همیشه دوست داشت به ما ملحق بشه، با ما همراه شد. صبح زود از خواب بیدار شدیم و با یک عالمه خوراکی و وسایل لازم راهی شدیم.

وقتی به جنگل رسیدیم، هوای تازه و بوی درختان تازه را حس کردیم. همسرم گفت: “چقدر اینجا زیباست! بیایید یک جا پیدا کنیم و صبحانه‌مون رو بخوریم.” ما هم به دنبال یک مکان دنج و زیبا گشتیم و در نهایت زیر یک درخت بزرگ نشسته و صبحانه‌مون رو آماده کردیم.

داستان عشق ترلان و رضا دختر و پسر همسایه

داستان عشق ترلان و رضا دختر و پسر همسایه

در یک شهر کوچک و زیبا به نام کاشان، ترلان و رضا دو جوان بودند که از دوران کودکی با هم بزرگ شده بودند. آن‌ها همسایه بودند و از همان ابتدا دوستی عمیقی بینشان شکل گرفت. ترلان دختری با روحیه‌ای شاد و پرانرژی بود و رضا پسری آرام و متفکر. هر دو به هنر و ادبیات علاقه داشتند و ساعت‌ها در کنار هم به شعر خوانی و نقاشی می‌پرداختند.

ادامه خواندن “داستان عشق ترلان و رضا دختر و پسر همسایه”